.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت

يک پنجره براي ديدن

يک پنجره براي شنيــــــــــــــــــدن

يک پنجره که مثل حلقه ي چاهــــــــــــــــــــــــي

در انتهاي خود به قلب زمين مي رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و باز مي شود به سوي وسعت اين مهرباني مکرر آبي رنـــــــــــــــــــــــگ

يک پنجره که دست هاي کوچک تنهايــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي را

از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي کريــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

سرشار مي کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و مي شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد

يک پنجره براي من کافيســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــ*

*ــــــ*

*



:: بازدید از این مطلب : 555
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 5 شهريور 1393
.

 

کجا بــودي وقتي برات شکستـم             يخ زده بود شـاخه گُلم تو دستـــم

کجــا بـودي وقتــي غريبــي و درد            داشت مـن تنها رو ديوونه ميـــکـرد

کجــا بودي وقتي کنـار عکســـات            شبا نشستم به هواي چشمـــات

کجا بــودي ببيني مــن ميســـوزم            عيــن چشــات سيـاهه رنـگ روزم

ســـرزنشــــاي مردمـــو شنيـــدم            هــر چــي که باورت نميشه ديـدم

کنـــايه هــاشونــو به جون خريدم            نبــود ستــاره ام شبـا گريه چيـدم

کجا بودي وقتي اشکــام ميريخت           خون جاي گريه از چشام ميـريخت

کجـــا بودي وقتـــي آبـــروم مـــرد           امــا به خـاطر چشات قسم خـورد

کجـــا بودي وقتي که پرپر شـــدم           سوختم و از غمت خاکستر شدم

خنده واسه هميشه از لبـام رفت

رسيدن از مرمر رويــاهـــــام رفت 



:: بازدید از این مطلب : 481
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 5 شهريور 1393
.

وقتی دلتنگ شدی      

                به یاد بیار کسی رو که خیلی دوستت داره

وقتی نا امید شدی

                به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی

وقتی پر از سکوت شدی       

                به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه

وقتی دلت خواست از غصه بشکنه

به یاد بیار کسی روکه توی دلت یک کلبه ساخته



:: بازدید از این مطلب : 526
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 5 شهريور 1393
.

گاه دلتنـــــــگ مي شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــي ها

 

حسرت ها را مي شمارم

و باختن ها

وصداي شکستن را

... نميدانم من کدامين اميد را نااميد کردم

وکدام خواهش را نشنيدم

وبه کدام دلتنگي خنديدم

که چنين دلتنگــــــــــــــــم



:: بازدید از این مطلب : 551
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 5 شهريور 1393
.

 

http://www.axgig.com/images/50193294348692108293.jpg

خوابگاه دانشگاه ساختمانی سه طبقه است و تمام دانشجویان پسر در تمام سطوح سنی در آنجا ساکن هستند. گاهی اوقات، برخی از دانشجویان ارشد به دانشجویان سال اول و تازه وارد زور می گفتند و قلدری می کردند. به هر حال روزی یکی از همین پسرها ی قلدر که سعی داشت به دانشجوی زیردستش زور بگوید، آن چنان درس عبرتی گرفت که تصور می کنم تا آخر عمر آنرا از یاد نبرد.
او «مین» نام داشت. شبی «مین» به اتاق دوستش در طبقه دوم می رود تا با هم درد دل کنند. طولی نمی کشد که او متوجه می شود خیلی دیر شده، درنتیجه با دوستانش خداحافظی می کند و راهی اتاقش می شود. شب خیلی گرمی بود و گهگاهی نسیمی گرم می وزید. شبها محوطه خوابگاه در سکوت کامل فرو می رود و فقط صدای جیرجیرکها از بیرون ساختمان به گوش می رسد. اواسط هفته بود و همه زود خوابیده بودند تا صبح به کارهایشان برسند. مین به آرامی به سوی اتاقش می رفت که ناگهان در انتهای راهروی طبقه اول، پسری را دیدکه به طرز عجیبی آنجا نشسته است.
قیافه آن پسر برای مین ناآشنا بود. درنتیجه مین تصور می کرد که او یکی از دانشجویان خیلی اهل مطالعه و درسخوان است که هیچگاه با همکلاسانش گرم نمی گیرد. به نظر، بچه سال می آمد.
دستهایش را روی زانوانش قرار داده و صورتش زیر بازوهایش پنهان بود. از پشت به نظر می رسید که آنجا خوابش برده است. مین به او نزدیک شد. به ناچار پسر را صدا زد تا بتواند از آنجا عبور کند. مین گفت: هی پسر اینجا چه می کنی؟اوه، شاید در حال گریستن هستی! ای پسر لوس و نازنازی! اگر می خواهی گریه کنی به اتاقت برگرد یا به خانه مادرت برو و در آغوش او زار بزن.
به هر حال اینجا جای نشستن نیست. از جلوی راهم برو کنار! آن پسر اعتنایی به حرفهای مین نکرد و از جایش تکان نخورد. از این رو، مین به او نزدیک شد و لگدی به پاهایش زد و گفت: به تو گفتم زود از جلوی راهم برو کنار! مین از این که می دید پسرک از او واهمه ای ندارد و ملاحظه سن و جثه او را نمی کند، به شدت عصبانی شد ه بود.
در همین وقت یک دفعه آن پسر از جایش بلند شد و به آرامی صورتش را به سمت مین چرخاند. مین متوجه شد که پسرک صورت ندارد ، یک تکه پوست سفید بدون دهان، دماغ و چشم به جای صورتش قرار داشت
مین تا چند لحظه قدرت هیچ گونه حرکتی را نداشت. فقط مستقیم به چهره پسرک نگاه می کرد و برای اولین بار بود که نمی دانست چه باید بکند. می خواست فریاد بزند، ولی صدایی از گلویش خارج نمی شد. دچار گیجی و منگی شده بود و نمی توانست به اعضای بدنش فرمان بدهد. آن پسرک حرکتی به خود داد و قصد داشت به مین نزدیک شود که ناگهان او به خودش آمد و پا به فرا گذاشت.
مین در حالی که با قدرت تمام می دوید، مرتب به پشت سرش نگاه می کرد و می دید که آن پسر در تعقیبش است! او به سرعت وارد اتاقش شد، در را قفل کرد و روی تختش دراز کشید و خودش را زیر پتو مخفی نمود. در حالی که هنوز شوکه بود و از فرط وحشت می لرزید، شروع به خواندن دعا کرد. طولی نکشید که صدای باز شدن در اتاقش را شنید و متوجه شد که شخصی وارد اتاقش شده است.
مین که از شدت ترس تقریبا قالب تهی کرده بود، جرأت نداشت از جایش بلند شود و ببیند که چه کسی وارد اتاقش شده است. ولی احساس می کرد که آن شخص مستقیم به سمت تختش آمد و آنجا ایستاد . سرانجام، ترس و وحشت شدید باعث شد که او از حال برود.
زمانی به هوش آمد که صبح شده و از شدت گرما زیر پتو عرق کرده بود
. هنگامی که متوجه شد پیژامه خوابش را به تن ندارد، یاد جریان هولناک شب گذشته افتاد. در اولین فرصت جریان را برای دوستانش تعریف کرد و از آن به بعد هرگز به خودش جرأت نداد که زمانی که همه در خواب هستند از اتاقش خارج شود!



:: بازدید از این مطلب : 547
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 1 شهريور 1393
.

 

http://www.axgig.com/images/77360268670311604992.jpg

روح خبیث ساوث شیلدز
شهر کوچک ساوث شیلدز در فاصله کوتاهی از شمال پانتریفکت قرار دارد. در تابستان سال ۲۰۰۶، یک زوج جوان و پسر سه ساله شان در همین شهر توسط یک روح بدذات مورد آزار و اذیت قرار گرفتند. نام اصلی این زوج هیچ وقت فاش نشد اما مردم آن ها را با نام های مارک و ماری آن می شناسند.رفت و آمد روح به خانه آن ها در سال ۲۰۰۵ آغاز شد. روح مورد نظر حضور خود را با تغییر دکوراسیون خانه آغاز کرد. او صندلی ها را روی هم می چید، کشوی کمدها را بیرون می کشید و درهای خانه را به هم می کوبید. اما این تازه اول کار بود. روح داستان ما بدخواه تر از این حرف ها بود و دست روی چیزی گذاشته بود که به عقل جن هم نمی رسید: عروسک های پشمالوی کوچک.یک شب، ماری آن که همراه همسرش روی تخت خوابیده بود احساس کرد سگ عروسکی پسرش به سرش اصابت کرد. او بلند شد و به محض این که چراغ را روشن کرد یک سگ عروسکی دیگر به سویش پرتاب شد. زن و شوهر خود را زیر بالش پنهان کردند اما گویی چیزی به زور سعی می کرد بالش را از رویشان بردارد. ناگهان مارک از درد فریاد کشید و ۱۳ جای زخم روی گردنش پدیدار شد. زخم ها تا صبح ناپدید شدند.
اگرچه این روح خبیث نشان داده بود که قدرت آسیب رساندن به انسان ها را دارد، اما ظاهراً بیشتر با عروسک ها مشکل داشت. مثلاً یک بار اسب اسباب بازی را از سقف آویزان کرد و یک :.۷٫ار دیگر یک عروسک کوچک را روی صندلی بالای پله ها انداخت و پنجه هایش را با یک تیغه تیز برید. روح روی وایت برد کوچک پسر خانواده پیغام هایی می نوشت و حتی گاهی اس ام اس می فرستاد (اسم ام اس ها از هیچ موبایل یا کامپیوتری در جهان فرستاده نشده بودند). پیغام های او معمولاً تهدید آمیز بودند، جملاتی همچون: «می کشمت»
حتی پسر سه ساله خانواده هم گاهی گم می شد و بعد در جاهای عجیب و غریب خانه مثل داخل کمد یا زیر میز در حالی که خودش را در پتو پیچیده بود پیدا می شد. البته این کارها برای بچه ای در این سن طبیعی است اما پدر و مادرش معتقد بودند همه این ها تقصیر مهمان ناخوانده جهنمی خانه آن هاست.خانواده نگون بخت از مایک هالول و دارن ریتسون، پژوهشگران امور ماورایی، دعوت کردند که موضوع را بررسی کنند. این پژوهشگران عنوان کردند که اگرچه مارک به نظر از آن دسته آدمهایی است که دوست دارند دیگران را سر کار بگذارند، اما داستان روح خانه آن ها واقعی است. آن ها کتابی هم در این باره نوشتند. از جمله عکس هایی که در وبسایت مربوط به این کتاب گذاشته شده تصویر یک بطری پلاستیکی است که به طرز عجیبی بین زمین و هوا قرار گرفته و پیغامی روی تخته نقاشی مغناطیسی که می گوید: «از اینجا برو»



:: بازدید از این مطلب : 642
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 1 شهريور 1393
.

http://www.axgig.com/images/97527073687479160897.jpeg

 

صومعه بتل:صومعه بتل سال 1066 میلادی از سوی ویلیام فاتح بر روی زمینی که محل پیروزی او در نبرد هستینگز بود بنا شد. بنا به گفته افسانه ها , یک چشمه ارواح هر از چندگاه بر محراب این صومعه پدیدار میشود, محرابی که به یاد کشتار خونین دشمنان ویلیام فاتح برپاشده بود/ نورمن ها محل نبرد هستینگز را ((سنلاک)) می نامند که ((دریاچه خون)) معنا میدهد. شاهدانی ادعا کرده اند که به هنگام بارش باران از زمین این ناحیه جوی های خون به بیرون نشت پیدا میکند.
هنری هشتم پادشاه انگلستان در سال 1538 یعنی تقریبا 800 سال پس از بنای صومعه بتل آن را به سر آنتونی براون بخشید و یک راهب در مراسم جشنی که به همین مناسبت برپا شده بود سر آنتونی براون را نفرین کرد چرا که به اعتقاد این راهب تصاحب اموال کلیسا یک عمل کفر آمیز به شمار می رفت. حدود 200 سال بعد از این ماجرا املاک موروثی سر آنتونی براون موسوم به ((ماندری هال)) آتش گرفت و نابود شدو یک قهته پس از آن نیز آخرین وارث این خانواده در دریا غرق شد. یک شبح متداوما در محراب صومعه بتل دیده شده . می گویند این شبح متعلق به همان راهبی است که سرآنتونی براون را نفرین کرد. مالکین فعلی صومعه معتقدند که صومعه بتل همچنین از سوی ((دوشس کلیولند)) که برای مدتی در این صومعه اقامت می کرده نیز تسخیر شده است.
علم یا ماوراء الطبیعه؟
خاک اطراف صومعه بتل دارای مقادیر زیادی آهن است . این امر می تواند دلیل علمی موجهی برای توهم خونریزی از زمین به هنگام بارندگی باشد. در واقع این آب باران است که با آهن قاطی شده و به رنگ قرمز در می آید پدیدار شدن چشمه ها نیز می تواند دلایل علمی داشته باشد . با وصف این بسیاری از شاهدان که با همدیگر نیز ارتباطی نداشته اند ادعا کرده اند که اشباحی را در صومعه بتل دیده اند . برای این موارد هنوز هیچ توجیه علمی ای یافت نشده . کارشناسان بر این باورند که وقوع انبوهی از مرگ های خشن در این صومعه طی قرن های گذشته , میتواند ریشه اصلی پدیده های عجیب در محل این صومعه باشد.

http://www.axgig.com/images/18517918624355582466.jpeg

کلیسای جامع کانتربوری:
کلیسای امع کانتربوری در کنت انگلستان , در قرن دوازدهم میلادی از سوی توماس بکت که از 1160 تا 1170 اسقف اعظم کانتربوری بود, بناشد و عاقبت نیز خود او در همین کلیسا به قتل رسید. کلیسای مذکور هم اینک به عنوان یک زیارتگاه مورد توجه مومنان مسیحی است . با وصف این , روحی که این کلیسا را به تسخیر خود در آورده روح توماس بکت نیست بلکه روح یک اسقف دیگر به نام سایمون سادبوری است, روحی که ظاهرا برای قرن های متمادی در این کلیسا مشغول قدم زدن است . سایمون سادبوری سال 1381 از سوی وات تایلر رهبر انقلاب دهقانی کشته شد. سادبوری مرد رنگ پریده ای با یک ریش بلند خاکستری بود/ روح وی بویژه برج اصلی کلیسای جامع را تسخیر کرده است. در طی 100 سال اخیر حداقل صد گزارش از مشاهده روح این اسقف در کلیسای جامع کانتربوری ارائه و ثبت شده است.

http://www.axgig.com/images/24753183569156456909.jpeg
نل کوک:
دهلیزی در کلیسای جامع کانتربوری وجود دارد که به آن مدخل تاریکی می گویند. گفته میشود که این دهلیز از سوی روح زنی به نام نل کوک تسخیر شده است. نل کوک خدمتکار یکی از کشیش های کلیسای جاممع بود. او هنگامی که فهمید که جناب کشیش سر و سری با یک زن بدنام دارد به حدی عصبانی شد که کشیش و معشوقه اش را مسموم کرد. نل کوک به جرم این جنایت دوگانه ای که مرتکب شد در زیر زمین کلیسا , در همانجایی که به ((د8لیز تاریکی )9 معروف است زنده به گور شد. گفته میشود که روح نل , دهلیز مذکور را به تسخیر خود درآورده . این روح آنطور که ادعا شده بویژه در عصرهای جمعه زمانی که هوا ابری و تاریک است ظاهر میشود. می گویند هر کسی که بدشانسی بیاورد و روح نل کوک را در کلیسای جامع ببیند پس از مدت کوتاهی میمیرد. ادعا شده روح یک راهب نیز در رواق های کلیسا ظاهر میشود . این روح حالتی اندیشمند دارد.

http://www.axgig.com/images/30325069844997690677.jpeg

صومعه وبرن:
صومعه وبرن در ((بدفورد شایر )) انگلستان در میانه قرن هجدهم دوباره سازی شد. این محل تقریبا 200 سال خانه دوک های بدفورد بوده و ادعا شده که از سوی چند روخ مختلف به به تسخیر در آمده است. بنا به گفته کتاب ((خانه های جن زده در جهان)) آخرین تسخیر شدگی که در این صومعه واقع شده مربوط به روح مرد جوانی است که ابتدا خفه و سپس در رودخانه غرق شد. گرچه این روح نمی تواند دیده شود اما درهای صومعه برای او باز و بسته میشود و این در حالی است که وی در داخل اتاق ها شروع به قدم زدن میکند. شاهدان ادعا میکنند که دستگیره درها برای این روح به پایین حرکت می کند و سپس در باز می شود. گویی یک فرد نامرئی وارد اتاق شده است. در طی زمانی که روح طول اتاق را می پیماید در طرف مقابل برایش باز میشود و پس از رفتنش در دوباره بسته می گردد. گفته میشود که روح یک راحب نیز صومعه وبرن را تسخیر کرده است این روح غالبا در سرداب صومعه دیده شده , جایی که راهبان صومعه در آنجا را دفن کرده اند. این روح شاید متعلق به رئیس راهبان صومعه باشد که در پی مخالفتش با ازدواج هنری هشتم و آن بولین به دار آویخته شد. گفته میشود خانه ویلایی جنب صومعه وبرن از سوی روح مادربزرگ دوک فعلی ساکن در این خانه تسخیر شده است. مادربزرگ دوک چندی قبل در یک سانحه هوایی کشته شد. گرچه این روح هرگز دیده نشده است اما برخی از شاهدان ادعا کرده اند که به هنگام حضور در این خانه ویلایی ناگهان احساس غم و اندوه شدیدی می کنند. این ویلا محبوب ترین مکان و خانه دوشس مروم بود.



:: بازدید از این مطلب : 773
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : دکتر مولایی
ت : شنبه 1 شهريور 1393
.

شـــب هایم عجیب درد میکند . . . !
حتی دردهایم هم درد میکند . . . !
ایــن روزها از جـــنس دردم . . .
عـــلاجی نیست . ..
بــاکی نیست . . .
پر دردی هم عــالمی دارد . . .
” درد ” خودش درد ندارد . . .
این بـــی هــــمدم بودن است که درد را به رخ آدم میکشد . . .
ســرم درد میکند از این هــمه ســـردرگمی . . .
از این هـــمه سرگرمی های پـــوچ . . .
چشــمانم سوز دارد . . .
نــــه سوز سرما ! نه !
بلکه چـــشمانم میسوزد از این هــــمه آلـــودگی فکر و ذهن . . .
کــاش دنیـــا هم مکثی میـــکرد . . .
کــاش دنیـــا هم سرعت گیر داشت . . .
کــاش توقف میکرد انـــدکی در برابر غـــم هایم . . .
هه انگار عـــادت کرده ام به غصه خوردن . . . !
از تمام شیـــرینی های دنـــیا , این غـــصه ی تـــلخ بود که نصیب مــــن شد . . .
از بچگی “تلخی” را دوست داشتم . . .
امـــا نه تا این حد که تـــمام زنــــدگیم بشود یـــک تـــلخی بـــــــی پایان . . .
اما باز هم به خودم افــتخار میکنم که تا به حال قــهوه تلــخ غـــم هایم را به هـــیچکس تعارف نکردم . . .
همـــیشه تلخی هایم را در پس شیــــرینی لــــبخند قـــایم کرده ام . . .
لبخند را هدیه دادم به دیـــگران و غـــم هایم را برای یـــادگـــاری پیش خودم نگه داشته ام . . . !
در زنـــدگی از کسانی که تـــوقع داشتم هـــیچ نـــدیدم …
شــــاید . . .
شاید به خاطر همین است که اکنون همانند لــاک پــشت در خودم قایم میشوم و مسیر زندگی را آهسته و با احتیاط طی میکنم . . .
مـــــن از غــریبه ها نـــمی ترسم . . .
بلکه از غــریبه های آشـــنا مـــی ترسم . . .
آن هایی که زمانی آشـــنا بودند ولی “غریبه” رفـــتند . . .
در زنـــدگی دشمن ها چه نــــزدیک و دوست ها چه دورند . . . .
و بـــدخواهان چه بســـیار هستند و طــرفداران چه کـــم . . .
شـــاید تــــنهایی ما انسان ها از این دور بـــودن ها و کم بـــودن هاست . . .
امـــا به راستی به چه کـــسی میتوان اعتماد کرد ؟
به چه کســی میشود نــزدیک شد و بعد پشیمان نشد ؟
آیـــا دیگر اعـــتباری برای انسانیت هست ؟
دلـــم گرفته است از این همـــه بـــی وفــایی . . .
بــــی اعتمادی . . .
بـــی اعــتباری . . .
چـــرا تا وصـــال هست جــــــــدایـــــــــی ؟
چـــرا تا رضـایت هست خیــــــانـــت ؟
چـــرا تا لـــبخند هست اخــــم ؟
چـــرا روز به روز قیمت اجناس بالا میرود ، ولی ارزش انسان ها پــــایـــین . . . ؟
دیگر خســـته شده ام از این همه تــظاهر…دورویی و حیــــله . . .
از این هــمه نـــــقاب های بــــره مانند که صورت گـــرگ را پـــوشش می دهد !
خـــسته شده ام از آدم هایی که  برای صـــعود خودشان نردبانــت میکنند …. و وقـــتی که به اوج رسیدند برایـــشان غـــریبه ای میشوی گــــمنام . . .
خــــدایا می بیــــنی روزگــارمان را که چه سریع با ســیاهی ترکیب شده …. ؟
بیــــا و لــــطفی کن . . .
خودت رو ســـپیدمان کن در بـــرابر این هـــمه ظــلمت گــناه . . .
مگر خودت در کتاب آســـمانی ات نگفته ای که خداوند با صــابرین است ؟
بــــاشد صـــبر میکنیم در برابر این دردها , این غم ها . . .
ولـــی تــــو هم دســـتمان را رهــا مکن . . .
نـــگذار که غـــرق شویم در این دریای پــر عـــمق مشـــکلات . . .
خــــدایا
در زنـــدگی مهر کسی را در دلـــمان بیــنداز که همچون خودت مهــربان و بـا وفـــا باشد . . .
نـــگذار مهـــرمان پیـــش یک بــــی مهر جا بــماند . . .
نـــگذار درگیـــر کسی شویم که درگیر دیگری ست . . .
خـــدا جـــونم یک نـــگاهی به بـــندگانت بکن . . .
بـــبـــین
مــــا هم ، چون خودت تـــــنهاییــم . . .
پــــس هـــوایمان را در این تــنهایی ها و ســـردی های روزگار داشته باش . . .



:: بازدید از این مطلب : 690
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : دکتر مولایی
ت : پنج شنبه 30 مرداد 1393
.

دیار عاشقی هم شهر هرت داره !

    خیلی راحت دل می دزدن ، دل می برن ، دل می شکنن

 آنکه می رود فقط می رود ولی آنکه می ماند درد می کشد ، غصه می خورد ، بغض می کند ، اشک

می ریزد و تمام اینها روحش را به آتش می کشد و در انتظار بازگشت کسی که هرگز باز نخواهد گشت

آرام آرام خاکستر می شود …
  

  آری ، این است خاصیت عشق یک طرفه …

 

***

دلم میگیرد وقتی میبینم:

من هستم...

اون هم هست...

اما... قسمت نیست......



:: بازدید از این مطلب : 640
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : دکتر مولایی
ت : پنج شنبه 30 مرداد 1393
.
uar

 

گـاهـی وقـت هـا 


حالـم 
ازخـودم کـه ایـن هـمه دوستـت دارم


بـهـم مـیـخـورد


عشـق یکــ طـرفه هـم حـدواندازه ای دارد

 

 

 

ﺍﯾـﻨـﺎﯾـﯽ ﮐـﻪ ﯾـﻬـﻮ ﺑـﺎﻫـﺎتــون ﺑـﺪ ﻣـﯿﺸـﻦ

 

ﺍﯾـﻨـﺎ ﺭﻭ ﺍﺫﯾـتــــ ﻧـﮑـنـیـن

 

ﺍﯾـﻨﺎ ﯾـﻪ ﺁﺩﻡ ﺟـﺪﯾـﺪ ﺍﻭﻣـﺪﻩ ﺗـﻮ ﺯﻧـﺪﮔـﯿـﺸـﻮﻥ

 

 

47626682493047677193.jpg

 

قلب من با تیغ کسانی زخم برداشت که

 

از آنها انتظار محبت داشتم

 

نه فراموشــی!!

 

23517040780060116284.jpg

 

آدمـی که بخواهـد بـرود . . .

 

مـیـرود !

 

داد نمیـزند که مـن دارم میـروم ! ! !

 

آدمـی که رفتـنش را داد میـزند . . .

 

نمیخـواهد بـرود !

 

داد میـزند که نگـذارنـد بـرود ! ! !



:: بازدید از این مطلب : 829
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : دکتر مولایی
ت : پنج شنبه 30 مرداد 1393
.
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی