.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت
منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شاید
هم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند.
پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هست؟ » منشی با بی حوصلگی گفت:«
ایشان تمام روز گرفتارند.» پیر مرد جواب داد : « ما منتظر می مونیم. »
منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته می
شوند و پی کارشان می روند. اما این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خسته
شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند ازاین کار اکراه داشت.
وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : « دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شما
راببینند . شاید اگرچند دقیقه ای آنها را ببینید، بروند.» رییس با اوقات
تلخی آهی کشید و سرتکان داد. نفر اول برترین دانشگاه کشور .....
ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ، صاحب چندین
نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی
برنامه ریزی کرده است. به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباس های
مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند.
با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد. اما پیر زن و پیر مرد رفته
بودند. بویی آشنا به مشامش خورد. شاید به این دلیل بود که خودش هم در
روستا بزرگ شده بود.رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن . منشی
از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره
نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت. موقع ناهار رئیس پیام های صوتی
موبایلش را چک کرد : سلام بابا ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف
پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی
راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت هم را هم گرفتم دوباره همون خانم
نگذاشت با هات صحبت کنم و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمی گردیم
خونه ...


:: بازدید از این مطلب : 423
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : جمعه 11 دی 1394
.

 

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟
 نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام 
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...


:: بازدید از این مطلب : 444
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : جمعه 11 دی 1394
.

 

 
 
 
یک روز امام علی علیه  السلام از کنار یک یهودی گذشتند و آن یهودی با اسبش [بدون اینکه اسبش وارد آب شود یا خیس شود] از روی رود عبور می کرد، پس در همان لحظه امام علی علیه السلام را صدا  زد و عرض کرد: ای آقا! اگر این چیزی که نزد من است نزد شما بود چه کار می کردید؟
 
امام علی علیه السلام در جوابش فرمودند: در جایت بایست !...
 
سپس روی آب ایستاد و آن یهودی میخکوب شد. امام علی علیه السلام نزد او رفت، آنگاه یهودی به امام گفت: ای جوان! چه چیزی گفتی که آب برایت مانند سنگ شد؟ امام علی علیه السلام در جوابش گفت: تو چه چیزی گفتی که از آب عبور کردی؟ آن یهودی در جواب حضرت گفت: من اسم وصیّ پیامبر اسلام علی علیه السلام را بر زبان آوردم و از آب عبور کردم .
 
پس حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند : من همان وصیّ محمد صلی الله علیه و آله هستم؛
آنگاه آن یهودی گفت: حق است، و اسلام آورد.


:: بازدید از این مطلب : 415
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : جمعه 11 دی 1394
.
 
۱۳۹۴/۱۰/۶ ۰۹:۳۵ |
کد خبر: ۴۷۳۳۳۹
 

از شایعه تا واقعیت؛

 

 ماجرای حضور رهبر انقلاب بین فقرا با لباس مبدل

 
 

به تازگی فیلمی کوتاه با عنوان «رهبری در لباس مبدل بین فقرا» در شبکه‌های اجتماعی دست به دست می‌شود که مربوط به حضور سرزده ایشان در بین زلزله‌زدگان بم است.

 

به گزارش گروه فضای مجازی دانشجو، به تازگی فیلمی کوتاه با عنوان «رهبری در لباس مبدل بین فقرا» در شبکه‌های اجتماعی دست به دست می‌شود.

 

این فیلم مربوط می‌شود به سفر غیر منتظره مقام معظم رهبری در سال 82 به شهر زلزله‌زده‌ بم. در این سفر رهبر معظم انقلاب طی ساعاتی به صورت ناشناس از اردوگاه‌ها و محل‌های اسکان زلزله‌زدگان بازدید کردند و از نزدیک شرایط خدمت رسانی به مردم و مشکلات و خواسته‌های آنها را مورد بررسی قرار دادند.

 

یک شاهد عینی دراین‌باره به خبرنگار ایسنا گفته بود: «رهبری صبح زود که وارد فرودگاه شهر بم شدند، در حالی که تنها مسئول مطلع از حضور ایشان، یعنی فرماندار بم، ایشان و تعداد اندک همراهانشان را همراهی می‌کرد، با دو تویوتا وانت راهی خیابان‌ها و محله‌های ویران شده‌ بم شدند.»

 

وی افزود: «مقام معظم رهبری برای ارتباط بهتر با مردم ، به جای لباس همیشگی با یک پالتو و کلاه کرم‌رنگ و درحالی که بر روی صندلی جلوی تویوتا نشسته بودند به میان زلزله‌زدگان بم رفتند.»

 

این شاهد عینی ادامه داد: «در خیلی از نقاط شهر نیروهای امنیتی و انتظامی جلوی حرکت وانت‌ها را می‌گرفتند و فرماندار بم مجبور می‌شد با گفتن «شفیعی هستم» راه را باز کند. رهبری در چنین وضعیتی به میان مردم و درون چادرها می‌رفتند و ضمن مجالست با آسیب‌دیدگان و گفت‌وشنود با آنها از نحوه خدمت رسانی به زلزله‌زدگان آگاه می‌شدند».

 

 



:: بازدید از این مطلب : 382
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : یک شنبه 6 دی 1394
.
اسرای ایرانی اسیر ایرانی که موش ها بدنش را خوردند!
شهید مجید محمودی؛
اسیر ایرانی که موش ها بدنش را خوردند!
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدا بود...
 
 
 

سرویس مقاومت جام نیـوز:

توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند.

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ

ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...
 
ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،

ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ

ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،

ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ

ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،

ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.

ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ

ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ،

ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.

ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ...


اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم وصحنه های زننده رو تماشا میکنیم وگاهی با خانواده هم همراهی می کنیم ونمی دانیم یه روز همان شهيد رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده وغصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته وشهادت رو بجون خریده تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن...

*وصیتنامه شهید مجید محمودی*



:: بازدید از این مطلب : 457
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : دکتر مولایی
ت : دو شنبه 30 آذر 1394
.

دلم میخواد ببینمت بازم بخندی تو نگام
آخه فقط تو میدونی از زنده بودن چی میخوام

 

دلم بهم میگفت تورو میشه یه جور دیگه خواست
آخه فقط قلب توئه که با من اینقدر سر به راست

 

از تو دلگیرم که نیستی کنارم .. من دارم می‌میرم تو کجایی من باز بی قرارم
میدونی جز تو کسی رو ندارم .. باورم نمیشه اینقدر آسون رفتی از کنارم

 

 



:: بازدید از این مطلب : 659
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : جمعه 13 آذر 1394
.
 
 
حضرت عباس(ع) آیا آب نخوردن حضرت عباس(ع) روز عاشورا داخل شریعه فرات، صحیح است؟
شبهات عاشورا؛
آیا آب نخوردن حضرت عباس(ع) روز عاشورا داخل شریعه فرات، صحیح است؟
شبکه های وهابی با این توهینات، سعی در خاموش نمودن نور اهل بیت علیهم السلام دارند.
 
به این مطلب امتیاز دهید
01
 
 
 

یکی از شبهاتی که همواره مورد توجه دشمنان اهل بیت علیهم السلام قرار می گیرد، آب نخوردن حضرت ابوالفضل علیه السلام در روز عاشورا زمانی که برای آوردن آب به داخل نهر فرات وارد شدند، است. قصد آنان از طرح این شبهه، کم رنگ کردن ایثارگری های موجود در واقعه کربلا است.

این شبهه را اینگونه مطرح می کنند که آب نخوردن حضرت عباس علیه السلام در شریعه فرات، امری غیر منطقی است، زیرا هر کسی می داند که هنگام تشنگی باید آب بنوشد تا بتواند مقاومت بیشتری داشته باشد؟

 

یکی از مجریان شبکه های وهابی که دشمنی او با اهل بیت علیهم السلام بر کسی پوشیده نیست، در یکی از برنامه های خود با لحنی تمسخر آمیز، جریان آب نخوردن حضرت ابوالفضل علیه السلام را عملی غیر عاقلانه می خواند. این مجری وهابی، با این سخنان سخیف خود، ماهیت خشن و بی عطوفت وهابیت را به نمایش گذاشته است.

 

 

 

 

 

 قبل از پاسخ، نکته‌ای در رابطه با مقام و منزلت حضرت عباس(ع) ذکر می‌شود:


امام سجاد(ع) می فرماید: «برای عمویم عباس(ع) در روز قیامت و در پیشگاه خدای تبارک و تعالی، مقام و منزلتی است که همه شهیدان در روز قیامت به آن غبطه می‌خورند و آرزوی چنین مقامی را می‌کشند».[1]

 
بنابراین، حضرت عباس(ع) تمام عمرش را در خدمت ائمه زمان خود گذرانده، بخشی از عمرش را در خدمت پدر بزرگوارش امیرالمؤمنین(ع) و بخشی دیگر از عمر شریف خود را در خدمت برادر بزرگوارش امام حسن(ع) گذراند، وقتی که امام حسن(ع) به شهادت رسید، عباس(ع) همیشه ملازم و همراه برادرش امام حسین(ع) بود.

 

از همان آغاز حرکت امام حسین(ع) از مدینه به طرف مکه و نیز از مکه به طرف کربلا حضرت عباس(ع) لحظه‌ای از برادرش جدا نشد، وی پرچمدار و علمدار دشت کربلا و ساقی تشنه لبان بود.

 

در مورد سند این جریان باید گفت در منابع تاریخی ذکر شده است: وقتی که در روز عاشورا نوبت به آن بزرگوار رسید و تلاش کرد که با ورود به شریعه فرات، مشک خود را پر و برای تشنه لبان خیمه ها آب برساند، طبق نقل برخی از منابع: کفی از آب برداشت و خواست بیاشامد، به یاد لب تشنه برادرش امام حسین(ع) افتاد، آب را روی آب ریخت.[2]

 
سپس مشک را پر از آب کرد و با دهان تشنه از شریعه فرات خارج شدآن‌گاه به خود چنین خطاب کرد: «یا نفس من بعد الحسین هونی و بعده لا کنت ان تکونی هذا الحسین وارد المنون و تشربین بارد المعین تالله ما هذا فعال دینی».[3]



 ای نفس! بعد از حسین، زندگی تو ارزش ندارد و نباید بعد از او باقی بمانی، این حسین است که لب تشنه و در خطر مرگ قرار دارد، می‌خواهی آب گوارا و خنک بیاشامی، سوگند به خدا دین من اجازه چنین کاری را نمی‌دهد.

 

همانگونه که ملاحظه می کنید، این مطلب در منابع تاریخی ثبت شده است و همچنین نقل کرده اند: حضرت عباس(ع) کفی از آب پر کرد تا بیاشامد، ولی آب را روی آب ریخت، آن‌هایی که ناظر این جریان بوده‌اند (لشکریان یزید) گفته‌اند: آن حضرت اندکی تأمل کرد، بعد دیدیم آب نخورده بیرون آمد
آنجا کسی ندانست که چرا آن بزرگوار آب نیاشامید، اما وقتی که بیرون آمد رجزی (اشعار فوق الذکر) خواند که در این رجز مخاطب خودش بوده نه دیگران، از این رجز فهمیدند که چرا آب نیاشامید.[4] 


وقتی که به یاد لبان تشنه حسین(ع) افتاد از آشامیدن آب صرف نظر کرد و خواست که هر طور که شده برای خیمه‌های برادرش آب بیاورد، ولی افسوس که چنین نشد.

 

 نتیجه می‌گیریم: خود لشکریان عمر سعد دیدند که حضرت، آب را روی آب ریخت و نیز رجزی خواند و علت آن را نیز به خوبی توضیح داد، باید توجه داشته باشید که رجزخوانی یکی از روش‌های مرسوم سپاهیان بوده که یکی از کاربردهایش، برای نشان دادن میزان انگیزه و ولایت پذیریشان، به دشمنان بوده است.

 

 

 

اما در پاسخ اینکه آیا این عمل کار عاقلانه و منطقی است باید به چند نکته توجه نمود:

 

1. مقام امامت بسيار والاتر از آن چيزي است که در اذهان کوتاه ماست. اگر منصب امام که اساس همه فضائل و ارکان خلقت است تبيين شود جا دارد که همه مانند عباس (ع) در برابر او فدا شوند.

 

2. از سوي ديگر عشق واقعي ميان حضرت حسين(ع) و ابوالفضل(ع) بسيار والاتر از ننوشيدن آب بود.

 

3. جهت ديگر ناله العطشي است که از حلقوم کودکان بيگناه برمی خواست که هر ناظر بي‏طرفي را هم تحت‏تأثير قرار مي‏داد تا چه رسد به کسي مثل عباس(ع) که هم مظهر عطوفت و يتيم‏نوازي علي(ع) بود و هم اينکه خونش با خون آن کودکان از يک منشأ و پيوند بود، این مِهر باطنی حکم مي‏کرد که عباس(ع) آب ننوشد.

 

4. از همه مهمتر حضرتش خواست که تا ابد درس ماندگار «گذشت» به نسلهاي هميشه بشر دهد تا ارائه طريقي «ايثارگرانه» کرده باشد.

 

5. همه موارد فوق يک طرف و نبرد ميان عشق و عقل در طرفي ديگر دخيل در حادثه است. عقل مي‏گفت سلامت تو واجب الحفاظه است اما عشق بگونه‏اي ديگر سخن مي‏گفت: عقل مي‏گفت: تشنه‏اي بنوش‏ عشق مي‏گفت در رضاي محبوب کوش، عقل صحبت ناسوتي مي‏نمود عشق صلاي لاهوتي مي‏نمود.

 

بر همین اساس بود که حضرت ابوالفضل(ع) یا ننوشیدن جرعه ای آب، تا ابد درس معرفت و عشق را به همه آزادگان جهان آموخت.

 

در پایان ناگفته نماند این مرتبه نخستی نیست که شبکه های وهابی به توهین به اعتقادات مسلمانان روی آورده اند و همین شخص بارها جریانات مختلف کربلا و امام حسین(ع) را مورد تمسخر قرار داده است. این اظهار نظرهای مغرضانه شبکه های وهابی، باعث انزجار اهل سنت ایران از این شبکه ها و اعلام بیزاری آنان از شبکه های وهابی شده است.


  
*
پی‌نوشت‌ها
[1]. شیخ عباس قمی، سفینة البحار، ج2، ص155؛ منتخب التواریخ، ص257
[2]. ابو مخنف، مقتل الحسین، تحقیق حسین غفاری، قم، مطبعة العلمیة، ص179.
[3]. محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج45، ص41؛ کبریت الاحمر، ص159؛ شیخ سلیمان بن ابراهیم قندوزی حنفی، ینابیع المودة، تحقیق سید علی جمال اشرف حسینی، چاپ اول، 1416ق، دارالاسوه.
[4]. استاد شهید مطهری، حماسه حسینی، تهران، انتشارات صدرا، چاپ پنجاه و ششم، 1386ش، ج1، ص87 و 88.

[5]. علی ربانی خلخالی، چهره درخشان قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل عباس علیه السلام، ص 215.

 

 

*معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر
1
ـ حماسه حسینی، شهید مطهری
2
ـ نفس المهموم، شیخ عباس قمی
3
ـ منتهی الآمال، شیخ عباس قمی
4
ـ مقتل جامع، مهدی پیشوایی

 



:: بازدید از این مطلب : 458
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 11 آذر 1394
.

 این داستان واقعی است 

بعد از فوت پدرم زندگی روی خوش به ما نشون نداد و هر روز وضع ما بد ترمی شد. تا جایی که خونه و مغازه رو هم مجبور شدیم بفروشیم تا جواب طلب کارها رو بدیم و از روی اجبار در یک خانه کوچک مستاجر شدیم.

 برای من که تازه از خدمت سربازی اومده بودم رویا رویی با این وضعیت بسیار مشکل بود ولی چاره ای نبود باید با شرایط کنار میومدم بهمین خاطر در یک مکانیکی مشغول به کار شدم تا بتونم اجاره خونه و سایر هزینه ها رو با حقوقی که میگرفتم پرداخت کنم.

در اون روزهای تلخ نه از دوست خبری بود نه از فامیل انگار نه انگار ما در این کره خاکی زندگی میکنیم تمام کسانی که خودشون رو روزی دوست میدونستن حتی زحمت یک احوال پرسی خشک و خالی رو به خودشون نمیدادن چه برسه به کمک مالی.

فامیلهای که اکثر روزهای هفته به عناوین مختلف خودشون رو به منزل ما دعوت میکردن وقتی ما رو میدیدن روشون رو میچرخوندن به سمت دیگه. ولی از اونجا که خدا در سخترین شرایط هم بنده هاش رو تنها نمیگذاره همیشه من و مادرم رو مورد لطف خودش قرار داد و کم کم وضع ما بهتر شدو من تونستم با پشتکار زیاد یک مغاز مکانیکی بخرم و از اون وضعیت نجات پیدا کنیم. روزها در مغازه کار میکرم و شبها هم با مادرم گپ میزدیم و از روزهای خوشی که با پدر داشتیم صحبت میکردیم.

 اون میگفت پدرت آرزو داشت تو ادامه تحصیل بدی و بتونی وارد دانشگاه بشی ولی تو بعد از گرفتن دیپلم وقبول نشدن در دانشگاه بی معطلی رفتی دنبال سربازی. پدرت برای دوران بعد از خدمت چه نقشهای که نکشیده بود ولی فشار کار و خرابی بازار باعث مرگ اش شد به مادرم گفتم مطرح کردن این حرفها زیاد خوشایند نیست و نباید با یاد آوری این مطالب خودت رو ناراحت کنی اون هم اشکهاش رو پاک کرد و گفت باشه پسرم منو ببخش اگه ناراحتت کردم. راستی پسرم , احمد آقا رو که میشناسی همون آقای که اوایل برای پدرت کار میکرد وبعد بخاطر بیماری زنش مجبور شد که به شهرشون برگرده امروز زنگ زده بود به خونه قبلی اونا هم تلفن اینجا رو بهش دادن.

من گفتم: خوب چیکار داشت.

مادرم گفت: وقتی خبر مرگ بابات رو شنید بغض اش ترکید و خیلی ناراحت شد بعد از اینکه آروم شد گفت یه کاری با پدرت داشته ولی با این شرایط دیگه مطرح نکرد.

من از مادرم پرسیدم: تلفن از احمد آقا داری آخه پدرم همیشه از احمد آقا تعریف میکرد شاید بیچاره پولی چیزی لازم داره بهتره کمکش کنیم مادرم با سر تایید کرد و تلفن احمد آقا رو به من داد با اینکه دیر وقت بود ولی دلم تاب نیورد و با اون تماس گرفتم.

بعد از کلی احوال پرسی از احمد آقا راجع به کاری که با پدرم داشت سوال کردم طفره (بى خیال شدن) رفت خیلی اصرار کردم که حرف بزنه ولی زیر بار نمیرفت دیدم اینجور نمیشه به روح پدرم قسم اش دادم زد زیر گریه و گفت دخترم تهرون دانشگاه قبول شده من هم قول دادم اگه بتونه قبول بشه خرج تحصیل اش رو بدم ولی بد جوری گرفتار شدم و طلب کارها امان ام رو بریدند با خودم گفتم از آقا منوچهر خواهش میکنم که تا چند ماه خرج دخترم رو بده تا وضع مالی من بهتر بشه بعد خودم خرجش رو میدم ولی از شانس بد من آقا منوچهر به رحمت خدا رفت و من هم پیش دخترم رو سیاه شدم.

من که اوضاع احمد آقا رو اینطور نابسامان دیدم و از طرفی میدونستم که چقدر در زمانی که احمد آقا پیش پدرم کار میکرد خوش خدمتی کرده بود با تایید گرفتن از مادرم از احمد آقا و دخترش دعوت کردم که به تهران بیایند و برای مشکلی که پیش آمده راه حلی پیدا کنیم اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم و از قولی که به احمد آقا داده بود یه جورای پشیمون بودم هنوز زندگی ما شکل و فرم خوبی بدست نیاورده بود و با مشکلات زیادی روبرو بودیم میترسیدم زیر بار این همه مشکل نتونم کمر راست کنم میخواستم فریاد بکشم و بخدا بگم که چرا پدرم رو از من گرفتی و منو با این همه گرفتاریها تنها گذاشتی چرا من بجای اینکه بفکر تشکیل زندگی باشم باید از صبح تا شب سگ دو بزنم تا بتونم روی پای خودم بایستم ولی افسوس که غرورم اجازه نمیداد.

 نفهمیدم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم حس و حال خوبی نداشتم سردرد عجیبی داشتم کمی به صورتم آب زدم وصبحانه نخورده از خونه زدم بیرون خونه ما با ترمینال فاصه زیادی نداشت برای همین ترجیح دادم پیاده روی کنم بعداز گذشت بیست دقیقه به ترمینال رسیدم و با کمی پرس و جو به محلی که احمد آقا گفته بود رسیدم.

 ولی کسی اونجا نبود انگار دیر رسیده بودم میخواستم برگردم که دیدم یه دست روی دوشمه، باورم نمیشد احمد آقا بود ولی خیلی شکسته شده بود کم کم ده سال بیشتر از سن اش نشون میداد بعداز روبوسی و احوال پرسی سراغ دختراش رو گرفتم احمد آقا گفت بیرون منتظر ماست ولی قبل از اینکه بریم میخواستم در مورد موضوع مهمی با هم صحبت کنیم من که از این لحن صحبت جا خورده بودم با اشاره سر آمادگی خودمو اعلام کردم و احمد آقا در ادامه گفت مجید جان به ظاهر من نگاه نکن من از درون داغون تر ازظاهرم هستم فشار زندگی و شکست در کار از یک طرف و مرگ همسرم از طرفی دیگه از من یک بازنده ساخته و این رو هم بدون ظرف مدت امروز یا فردا با دست طلب کارها روانه زندان میشم تا به امروز هم از دست اونها فرار کردم.

 اگه به تو و مادرت اعتماد نداشتم هرگز عزیزترین کسم را که یادگار همسرم هست رو بدست شما نمی سپردم این جملات رو که میگفت اشکش سرازیر شد و دیگه طاقت نیاورد برای اینکه اشکهاش رو پنهون کنه به سمت حیاط رفت و بعد از پنج دقیقه با دخترش برگشت و دخترش رو به من و من رو به دخترش معرفی کرد اسمش ندا بود چشمهای مشکی داشت با قدی متوسط و لباسی ساده متانت خاصی تو چهره اش موج میزد، کمی هم خجالتی بود بعد از معارفه به سمت خونه به راه افتادیم توی راه حرفی بین ما رد و بدل نشد هرکی به چیزی فکر میکرد و به سرنوشتی که قرار بود براش رقم بخوره می اندیشید.

صدای راننده که میگفت رسیدیم افکار همه رو بهم ریخت احمد آقا پیش دستی کرد و کرایه ماشین رو حساب کرد. بعد از احوال پرسی با مادرم و صرف چای و کیک شروع کردیم به تعریف از خاطرات گذشته گاهی از شنیدن یک خاطرت میخندیدیم و گاهی هم ناراحت میشدیم من و احمد آقا بعد ازخوردن ناهار دنبال کارهای ثبت نام دخترش رفتیم و وقتی احمد آقا از هر جهت خیالش راحت شد رو به من کرد و گفت مجید جان من دیگه تو این شهر کاری ندارم باید برگردم تو رو به خدا و دخترم رو هم به تو می سپارم همون طور که پدرت به من اعتماد داشت من هم به تو دارم از قول من از مادرت خداحافظی کن اصرارهای من برای ممانعت از رفتنش بی فایده بود احمد آقا رفت و منو با کوله باری مسئولیت تنها گذاشت. 

از فردای اون روز بیشتر تلاش میکردم و بیشتر کار میکردم و برای خوشبختی و رفاه ندا و مادرم از جون مایه میگذاشتم. ورود ندا به زندگی ما باعث شده بود مادرم از تنهایی خلاص بشه و یک همدم برای خودش داشته باشه. مادرم دیگه افسرده نبود و روحیه تازه ای پیدا کرده بود ندا هم کم و بیش تو کارهای خونه به کمک مادرم میامد. از پدر ندا گاهی نامه به دستم میرسید و منم از وضعیت ندا براش مینوشتم تا اینکه نامه ای از احمد آقا به دست من نرسید و نامه های که من براش میفرستادم برگشت میخورد بعد ها توسط یکی از دوستانش فهمیدم به زندان افتاده ولی من از این جریان چیزی به دخترش نگفتم و دخترش هر وقت از حال پدرش سئوال میکرد میگفتم خوبه و در یکی از شهرهای دور مشغول به کاره و مرتب برای خرج تحصیل تو پول میفرسته و اون هم از این بابت خوشحال میشد روزها سپری میشد و ندا ترمهای دانشگاه رو یکی پس از دیگری پاس میکرد و اکثر اوقات مشغول مطالعه بود و زیاد همدیگر رو نمیدیدم ولی با این حال نسبت به او حساس شده بودم و کارهاش رو زیر نظر داشتم رفتارش بد جوری برام مهم شده بود و زمانی که براش کاری انجام میدادم و از من تشکر میکرد سراسر وجودم گرم میشد. لبخندهاش همیشه تو ذهنم بود نمیخواستم باور کنم ولی عاشقش شده بودم نمیدونستم از کی و از کجا فقط میدونستم در وجودم رخنه کرده. خیلی دوست داشتم نظر ندا رو نسبت به خودم بدونم ولی افسوس که توان گفتن اش رونداشتم و با خیال اینکه ندا هم به فکر من است خودمو رو فریب میدادم. یک روز که سر کارم بودم مادرم زنگ زد و گفت عصر کمی زودتر بیا و میوه و شیرینی هم بخر پرسیدم میوه و شیرینی برای چی میخوای؟ گفت تو بخر تا بعد بهت میگم.غروب با میوه و شیرینی به خانه رفتم و با کنجکاوی علت رو جویا شدم مادرم گفت یکی ازهمسایه ها برای پسرش میخواد بیاد خواستگاری از ندا جون حرف مادرم تمام نشده بود که با صدای بلند گفتم مگه ندا درس اش تموم شده اون هنوز بچه است تازه پدرش هم که نیست مادرم که به این رفتار من مشکوک شده بود گفت پسرم اینا که نمیخواهند ندا رو امروز عقد کنند فقط میخوان بیایند ببینند که این دوتا به درد هم میخورند یا نه من که بد جوری خراب کاری کرده بودم با تکان دادن سر موافقت خودمو اعلام کردم. وقتی خواستگارا رفتند با ندا صحبت کردم و نظرش رو پرسیدم وقتی گفت هنوز درس دارم و الان خیلی زوده نفس عمیقی کشیدم و خیالم راحت شد و خواستگارهای بعدی هم با دلایلی مختلف توسط ندا رد میشدند درس ندا تموم شد و موفق به اخذ مدرک مهندسی ساختمان شد. پدر ندا بعلت بیماری از زندان مرخص شد و در بیمارستان بستری شد. احمد آقا دچار آسم شدید شده بود و امیدی به زنده ماندن اش نبود و از من خواسته بود به همراه دختراش به دیدارش بریم گرچه اجل به او مهلت نداد تا دختراش را ببیند ولی در نامه ای از من خواسته بود برای شاد کردن ندا هر کاری که میتوانم انجام دهم و برای خوشبختی او کوتاهی نکنم. ندا میگریست و نامه پدرش را میخواند و من غرق افکار خودم بودم. چند ماهی از مرگ پدر ندا میگذشت و کم کم اوضاع به حالت اول بازمیگشت یک روز مادرم از قول ندا به من گفت که او از خانه ماندن خسته شده و قصد دارد در شرکتی مشغول به کار شود. اول مخالفت کردم ولی بعد دیدم اگه به کار مشغول باشه مرگ پدرش کم اثر تر میشه و با کار کردن ندا موافقت کردم ولی ای کاش قبول نمیکردم ندا از وقتی به شرکت رفت رفتارش عوض شد و با من و مادرم سرد و سردتر میشد و وقتی علت رو میپرسیدم خستگی کار رو بهونه میکرد. این وضع برای من قابل تحمل نبود و برای خلاصی از این شرایط تصمیم گرفتم با ندا صحبت کنم و از راز دلم که سالها پنهونش کرده بودم براش بگم یک روز صبح که مادرم رفته بود خرید، از ندا خواستم که کمی صبر کنه تا باهاش حرف بزنم اون هم قبول کرد نمیدونستم از کجا شروع کنم من من کنان با صدای لرزون گفتم خیلی برام سخته که از تو درخواستی کنم راستش.. راستش... حرفم رو برید و گفت چه درخواستی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم در خواست ازدواج! ندا که انگار جا خورده بود مکثی کرد و آب دهنشو غورت داد و گفت مجید جان منو تو به درد هم نمیخوریم رابطه ما رابطه برادر و خواهری و غیر از این هیچ چیزی بین ما نیست ما از لحاظ تفاهم هم فاصله داریم تو شغلت مکانیکیه و با روغن سوخته سر و کار داری من با کامپیوتر، تو دیپلم داری من لیسانس، پس به من حق بده مخالفت کنم. من باید با یک نفر در سطح خودم ازدواج کنم راستش رو بخواهی من در محل کارم با یکی از مهندسهای اونجا قول و قرارهامون رو گذاشتیم من دیگه چیزی نمی شنیدم خونه داشت دور سرم میچرخید نفسم به شمارش افتاده بود سرم بدجوری سنگین شده بود کاش میتونستم گریه کنم. متوجه نشدم که ندا کی رفت خیلی خسته بودم رفتم به اتاقم تا کمی دراز بکشم ولی خوابم نمیبرد به سمت بیرون به راه افتادم دیگه تو خونه نمی تونستم بمونم داشتم خفه میشدم مثل آدمهای راه گم کرده نمیدونستم به کجا باید برم خیلی دلم میخواست با یکی درد و دل کنم سرمو بزارم رو شونهاش و زار و زار گریه کنم. خیلی از خونه دور شده بودم تصمیم گرفتم که به مغازه برم ولی میدونستم دست و دلم به کار نمیاد کل روز بیکار نشسته بودم نفهمیدم کی شب شد و وقت رفتن به خونه ! تو راه همش صحنه روبرو شدن با ندا رو تجسم میکردم و ضعف عجیبی در خود حس میکردم بالاخره رسیدم و وارد خونه شدم مادرم به استقبال ام اومد و سراغ ندا رو از من گرفت ولی من اظهار بی اطلاعی کردم مادرم پرسید با ندا حرفت شده باهش دعوا کردی با حرکت سر انکار کردم مادرم گفت ندا به من زنگ زد و گفت میخواد مستقل باشه و دیگه حاضر نیست با ما زندگی کنه من هرچی اصرار کردم برای چی چنین تصمیمی رو گرفتی طفره رفت تو رو بخدا اگه چیزی شده به من هم بگید. گفتم ندا از حرفهای من ناراحت شده من حد خودمو رعایت نکردم و از خانوم مهندس درخواست ازدواج کردم نمیدونستم دنیای ما باهم خیلی فاصله داره مادرم که منقلب شده بود بدون کوچکترین حرفی به سمت اتاقش رفت . بعد از جدایی ندا از جمع ما روزهای سختی رو پشت سر میگذاشتیم و روز و شبهای تکراری دوباره به سراغمون امده بود بعد از گذشت چند هفته از طرف پستچی یک بسته به دستمون رسید ندا برامون کیک و شیرینی فرستاده بود و خبر ازدواجش رو با یکی از همکارهاش داده بود و در آخر از تلاشهای من و مادرم تشکر کرده بود و نوشته بود در اولین فرصت از خجالتتون در میاد و هزینه هایی که برایش پرداخت کرده بودم رو بهم پس میده . مادرم گریه میکرد و من اون رو به آرامش دعوت میکردم. بعد از اون جریان دیگه از ندا خبری نشد حتی اون شرکتی که قبلا میرفت تعطیل شد. من هم چند سال بعد با یکی از دخترهای همسایه ازدواج کردم و از خیال ندا بیرون آمدم. یک روز که صفحات روزنامه رو ورق میزدم خبری در حوادث به چشمم خورد که شوکه شدم. تیتر روزنامه به این شکل بود « زنی به کمک همسرش به کلاه برداری بزرگی دست زدند و تعداد زیادی واحد مسکونی را با وعده دروغین پیش فروش کردند » زن کلاه بردار کسی نبود جز ندا و حکم قاضی حبس طولانی مدت محکومین بود


:: بازدید از این مطلب : 468
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : دکتر مولایی
ت : جمعه 15 آبان 1394
.
 
آیت الله بهجت مردی که با یک جمله امام حسین(ع) موهایش سپید شد!
مروری بر گفتارهای عاشورایی آیت‌الله بهجت؛
مردی که با یک جمله امام حسین(ع) موهایش سپید شد!
امام حسین(ع) در گوش مردی چیزی فرمود، بعد از جدایی فوراً تمام موی سر آن مرد سپید شد. با این حال، ما خود را در شمار عبادالرحمن می‌شماریم، غافل از ...
 
به این مطلب امتیاز دهید
30
 
 
 

به گزارش سرویس دینی جام نیـوز، عظمت واقعه عاشورا و نمایش بی‌نظیر فضایل الهی اهل‌بیت علیهم‌السلام در مقابل دشمنان خدا و رسول او موجب شد که این رویداد عظیم از جهات گوناگون از دیگر رویدادهای بزرگ عالم متمایز شود؛ مصیبتی که پیش از وقوعش، ملائکه الهی و انبیا و اوصیا علیهم‌السلام در سوگ آن نشستند و پس از وقوع آن نیز ائمه هدی علیهم‌السلام به یادآوری این مصیبت بزرگ پرداختند و مجالس عزا برپا کردند.

 

نوشتاری که در ادامه می‌خوانید برگرفته از کتاب «رحمت واسعه» شامل مجموعه گفتارهای عاشورایی آیت‌الله محمدتقی بهجت است:

 

 

* از ماست که بر ماست

کاری بر سر خود می‌آوریم که دشمن نمی‌‌آورد. آیا هیچ دشمنی می‌توانست آن بلا را بر سر عمر سعد بیاورد که خودش در یک شب آورد؟! مؤمنین با این همه پیشامدها، برای نجات اهل ایمان بر تضرع و ابتهال و التجاء محتاج هستند. چنان‌که در شبانه‌روز به نان احتیاج دارند، به دعا و تضرع نیازدارند.

 

 

* خود را مریض نمی‌دانیم

خود را مریض نمی‌دانیم و گرنه علاج آسان است. در روایت آمده است: «امام حسین(ع) در گوش مردی چیزی فرمود، بعد از جدایی فوراً تمام موی سر آن مرد سفید شد!»

 

با این حال، ما خود را در عِداد [و شمار] عبادالرحمن می‌شماریم، غافل از اینکه تمام اعضا و جوارح انسان فردای قیامت بر کارهایی که انجام داده است، شهادت می‌دهند؛ «الْیَوْمَ نَخْتِمُ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ وَتُکَلِّمُنَا أَیْدِیهِمْ وَتَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا کَانُوا یَکْسِبُونَ»؛ امروز بر دهانشان مهر می‌نهیم و دست‌هایشان با ما به سخن می‌آیند و پاهایشان به آنچه انجام می‌دادند، شهادت می‌دهند.

 

امروز بشر در فکر ضبط کردن صدای حضرت داود علیه السلام است، غافل از اینکه ملائکه از عمل خود او عکس‌برداری می‌کنند، بلکه گفتار و صدای او را نیز ضبط می‌نمایند.

 

 

* کشتن امام و انتظار عید؟!

در روایت آمده است که وقتی سیدالشهدا علیه السلام را شهید نمودند، خداوند متعال به ملکی دستور داد که ندا در دهد: «أیتها الْأُمتةُ اظالمة القاتلة عترة نبیّها لا وفقکم الله تعالی لِفطرٍ و لا أضْحی»( ای امت ستمکاری که نواده پیامبرتان را کشتید، هرگز خداوند متعال شما را به عید فطر و اضحی موفق نگدارند!).

 

گویا این دعا باید مصداق داشته باشد؛ لذا اگرچه در رؤیت هلال ماه مبارک رمضان راه احتیاط برای شیعه وجود دارد که تا هلال شوال ثابت نشده، روزه می‌گیرند، ولی با احتیاط، فطر واضحی درست نمی‌شود!

 

در واقع، این روایت می‌خواهد بگوید که امام را نخواستید، فطر و اَضحی را می‌خواهید چه کار؟! ناقه‌ای برای شما فرستادیم، خودتان نخواستید و پی کردید!

 

* مصیبت هزار ساله

وقتی تأمل می‌کنیم، می‌بینیم همه قضایای امام حسین علیه‌السلام در یک روز واقع شد و وقتی مردم کوفه و بصره از قضیه قتل آن حضرت مطلع شدند، ناراحت شدند و از ابتلای آن حضرت و شهادت و اسارات اهل بیت علیهم‌السلام خدا می‌داند که اهل ایمان چقدر ناراحت بودند، به حدی که گویا باورشان نمی‌شد. در طول این مدت دل اهل ایمان خون بود. اما ما بیش از هزار سال است که گرفتاریم و حضرت حجت(عج) گرفتار است و دشمن‌ها نمی‌گذارند بیاید و او را حبس کرده‌اند. آیا حبسی از این بالاتر که نتواند خود را در هیچ آبادی نشان دهد و خود را معرفی کند؟!

 

در این مافوق هزار سال که آن حضرت در زندان است، خدا می‌داند که قلوب اهل ایمان چقدر خون است. آیا شایسته است که حضرت غایب علیه‌السلام در مصائب و گرفتاری شبیه قضیه حسین بن علی علیه‌السلام، به این مدت طولانی‌ گرفتار باشد و ما برقصیم و شادی کنیم؟



:: بازدید از این مطلب : 521
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : یک شنبه 10 آبان 1394
.

امتناع زن غساله از غسل دادن حضرت روقیه/سرگذشت حضرت رقیه‏ (س) در واقعه عاشورا

شفقنا (پایگاه بین المللی همکاری های خبری شیعه) -حضرت آیت‌الله العظمی سیّد صادق روحانی به پرسشی درباره سرگذشت حضرت رقیه‏ علیها السلام در واقعه عاشورا پاسخ گفته است.
به گزارش شفقنا متن پرسش مطرح شده وپاسخ این مرجع تقلید شیعیان بدین شرح است:

پرسش:کیفیت وفات حضرت رقیه‏ علیها السلام را بیان فرمایید و آیا روایت خطیبان از ماجراى شام، درباره اینکه ایشان پس از اینکه در خواب امام را دید و پس از آن با مشاهده سر بریده امام حسین‏ علیه السلام از دنیا رفت، صحیح است؟
جواب : باسمه جلت اسمائه؛ حضرت رقیه در واقعه کربلا، دختربچه‏ اى است که به خاطر کمى سنش، کشته شدن پدرش را از او پنهان نمودند.
کتب تاریخى درباره کیفیت شهادتش اینگونه گفته‏ اند: حسین‏ علیه السلام دختر کوچکى داشت که بسیار او را دوست مى‏ داشت و او نیز بسیار پدر را دوست مى‏ داشت و در شام به همراه اسیران بود؛ در فراق پدر شب و روز گریه مى کرد به او مى‏ گفتند او در سفر است.
شبى پدر را در عالم رؤیا دید زمانى که از خواب بیدار شد بسیار بى‏ تابى کرد و گفت: پدرم و نور چشمم را برایم بیاورید. هر چه اهل بیت‏ علیهم السلام خواستند او را آرام کنند بیتابى و گریه او بیشتر مى‏ شد: به خاطر گریه او حزن اهل بیت ‏علیهم السلام برانگیخته شد و آنها نیز به گریه افتادند و بر سر و صورت زدند و بر سر خود خاک ریختند و موها را پریشان کرده و صداى شیون و فریاد آنها بالا رفت. یزید فریاد و شیون آنها را شنید و گفت: چه خبر است؟ به او گفتند: دختر کوچک حسین‏ علیه السلام پدرش را در خواب دیده، از خواب بیدار شده، پدرش را مى خواهد و گریه مى کند. زمانى که لعین این را شنید، دستور داد: «سر پدرش را برایش ببرید و در مقابلش قرار دهید تا آرام شود».

سر را در طبقى قرار داده و با پارچه اى پوشاندند؛ و در مقابلش قرار دادند. دختر پارچه را برداشت و سر را در بغل گرفت در حالى که این‏ گونه مى ‏گفت: اى پدر چه کسى تو را با خونت خضاب کرد؟ اى پدر چه کسى رگ گردن تو را بریده؟ اى پدر چه کسى مرا در کودکى یتیم کرد؟ اى پدر یتیمه تا بزرگ شود چه کسى را دارد؟ اى پدر زنان بدون رو بند چه کسى را دارند؟ اى پدر بیوه زنان اسیر چه کسى را دارند؟ اى پدر چشمان گریان چه کسى را دارند؟ اى پدر گمشده ‏هاى غریب چه کسى را دارند؟ اى پدر بعد از تو که را دارم؟ بعد از تو من چه ناامیدم، چه غریبم، اى پدر اى کاش من قربانى تو مى شدم. اى پدر اى کاش قبل از این کور بودم. اى پدر کاش جان مى دادم و محاسن به خون خضاب شده تو را نمى دیدم، پس لب هایش را بر لب شهید مظلوم قرار داد و گریه کرد تا اینکه بیهوش شد.

امام زین العابدین‏ علیه السلام به عمه اش فرمود: اى عمه اى زینب، یتیمه را از روى سر پدرم بلند کن که زندگى را ترک کرده است زمانى که حضرت زینب او را تکان داد روح مطهرش، دنیا را ترک کرده بود. صداى شیون و زارى بلند شد. گفته شده: اهل بیت برایش زن غساله اى آوردند که او را غسل دهد. او وقتى لباس‏ هاى کودک را در آورد گفت من او را غسل نمى‏ دهم، زینب فرمود: چرا او را غسل نمى‏ دهى؟ گفت: مى ترسم بیمار باشد زیرا پهلوهاى او را کبود دیدم. زینب فرمود: به خدا سوگند او بیمار نیست ولیکن این ضربه تازیانه‏ هاى اهل کوفه است.



:: بازدید از این مطلب : 446
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : دکتر مولایی
ت : سه شنبه 5 آبان 1394
.
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی