.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
دیگر موارد
آمار وب سایت
روایت تفحص
استخوان‌ها و پلاک و تجهیزات پوسیده شهید کرمی را داخل کوله پشتی جمع کردیم، آن هیکل بلند قامت و رشید اکنون در داخل کوله پشتی جمع شده بود.
به گزارش مشرق، روزی که فرزندانشان را بدرقه می‌کردند، روزگار را به این امید می‌گذراندند که روزی آنها باز می‌گردند؛ برخی رخ نشان دادند و برخی در زیر آفتاب و برف و باران ماندند.

روایتی که ‌خواهیم خواند از تفحص یک شهید توسط پدرش به نقل از آزاده جانباز «احمدزاده» در کتاب اردوگاه 15 تکریت است.

                                                            ****

ستوان کرمی فرمانده دسته دوم گروهان یکم تکاور بود؛ اهل ایلام بود و مدت 3 ماه بود که ازدواج کرده بود. ستوان کرمی افسری شجاع، بلند قد و قامت مردانه و خشن بود و در پشت آن هیکل تنومند و خشن قلبی مهربان و رئوف داشت؛ او در تاریخ 27 خرداد 66 ساعت 2:30 بامداد حین درگیری بسیار سخت که به کمین عراقی‌ها افتاده بودیم، در میدان مین عراقی‌ها روی مین ضد نفر رفت و در اثر آن پیکر بی‌جان او در داخل مین‌ها به جا ماند و ما نتوانستیم جسد او را به عقب بکشیم.

در آن شب تعدادی شهید و مجروح داشتیم؛ بعد از شهادت ستوان کرمی، همرزمان ناراحت بودند و همواره از اینکه پیکر او در جلو چشمان ما در میدان مین جا مانده بود، احساس حقارت و خجالت می‌کردیم. خانواده او تلاش زیادی داشتند تا پیکر وی را برگردانیم. چون پیکر این شهید بین عراقی‌ها مانده بود، هیچ امکانی نداشت اما در آن روزها اتفاقات جالبی می‌افتاد که هیچ کس نمی‌توانست آن گونه طرّاحی و پیش‌بینی نماید.

یک سال بعد فرماندهی لشکر تصمیم بر آن گرفت که عملیات چریکی جهت گمراه کردن محل حمله اصلی را در سمت چپ لشکر (منطقه قصر شیرین) آغاز کنیم. شصت نفر از نیروهای زبده که در عملیات‌های مختلف و شکستن خط‌های مقدم دشمن شرکت داشتند، داوطلبانه آماده شدند. ساعت 12 ظهر بود که تلفنی اطلاع دادند برادر و پدر شهید ستوان کرمی به منطقه وارد شدند و می‌خواهند خودشان پیکر ستوان کرمی را به عقب تخلیه کنند. ما به چشم خود لطف و رحمت الهی را دیدیم که قرآن کریم در این مورد فرموده است: «نا امید نشوید و از یاد و رحمت الهی غافل نباشید».

                                                            ****

عملیاتی که ما داشتیم درست در همان نقطه بود که شهید کرمی به جا مانده بود. پدر شهید مردی در حدود 60 ساله ولی سالم و قوی بنیه و شجاع و از عشایر ایلامی بود. وی از امام جمعه و نماینده رهبری مجوز گرفته بود تا خود را به منطقه برساند و تعهد داده بود که پیکر پسرش را به پشت خط بیاورد و اگر هم کشته شود خانواده وی رضایت داشتند.

پدرش اول فکر می‌کرد که ما در حق پسرش کوتاهی می‌کنیم. بعد از اینکه وضعیت و موقعیت فعلی برای او باز گو شد کمی آرام گرفت. آنها داخل سنگر فرمانده تیپ مهمان بودند. بعد از اینکه به آنها گفته شد امشب عملیات محدودی در همان نقطه شهادت پسرش داریم اعلام داشت که ایشان هم با ما خواهد آمد و نامه‌ای از مقامات دارد. صحبت و نصیحت‌ها نتیجه نداد. او تصمیم خود را گرفته بود لاجرم با هماهنگی مسئولین مربوطه مقرر شد تنها پدر وی همراه گروه‌های تک کننده حضور داشته باشد.

با توجه به مسئولیت من و بنا به دستور  ایشان در کنارم بود او هم تفنگی را برای خود گرفت تا هنگام نیاز از خود دفاع کند. همه ما احساس شرم داشتیم و سعی داشتیم برای پیدا کردن شهید کوتاهی نکنیم و پدرش دست خالی بر نگردد.

                                                               ****

ساعت 11:30 به وسیله خودروها به منطقه قصر شیرین راهی شدیم. تقریباً ساعت 12:40 با هماهنگی یگان خط نگهدار از خاکریزهای خودی به سوی مواضع دشمن سرازیر شدیم. علی‌رغم آمادگی کامل دشمن در رابطه با مسائل چند روز پیش ما باید اقداماتی انجام می‌دادیم و تازه اینکه مسئله شهید کرمی نیز اضافه شد. پدر شهید کرمی استقامت خوبی داشت و به مسائل نظامی‌گری واقف بود پس او می‌توانست در حین درگیری گلیم خود را از آب بیرون بکشد. هم رزمان به چند گروه مختلف مانند کمین، بکاو بکش، دستبرد، تخریب تقسیم شدیم.

با توجه به اجرای عملیات در همین منطقه در سال گذشته، بیشتر نیروها آشنایی خوبی به منطقه داشتند. ساعت 2:35 بامداد از داخل میادین عبور کردیم هنوز مأموریت ما برای دشمن کشف نشده بود ولی گاه گاه گلوله‌های خمپاره و منور به صورت پراکنده در هر سو اصابت و انفجار مهیبی رخ می‌‌داد چون همه شب اتفاق می‌افتاد شک برانگیز نبود کوچکترین صداها برای ما خطر ساز بود و هر آن می‌توانست وجود عراقی‌ها و شلیک مسلسل‌های آنها بر روی ما اتفاق بیفتد و سرنوشت ما هم مانند شهید کرمی، باشد.

چون من در حین شهادت ستوان کرمی در چند متری وی بودم دقیقاً، آن نقطه را می‌شناختم به پدر شهید و دیگر همرزمان محل مورد نظر را در نور مهتاب نشان دادم و دوربین مادون قرمز را به پدر شهید دادم تا نگاه کند. چشمان رنجور و شجاع پدر شهید پر از اشک شده بود و شاید احساس قلبی او خبر از نزدیکی جسم بی جان و پوسیده جگر گوشه‌اش داشت در آن موقعیت خطرناک یک حالت غریبی به همه دست داده بود به پدر شهید تأکید کردم دیگر مجاز نیست جلو بیاید چون می‌توانست در اثر احساسات پدری مأموریت ما کشف و همگی از بین برویم او را به یک سرباز سپردم و گفتیم شما هوای ما را داشته باشید. پدر شهید تا نقطه‌ای با ما آمد؛ بعد به همراه گروه داخل میدان رفتیم. از کمین دشمن خبری نبود. در داخل میدان مین شیار بسیار کوچکی بود با دوربین کاوش کردیم دیدیم چند شیء مشکوک به چشم می‌خورد؛ نزدیکتر شدیم و دیدیم پیکر شهید کرمی بود البته در بین خار و خاشاک و آفتاب گوشت بدنش ریخته بود و حتی بیشتر استخوان‌های بدنش پوسیده بود.

تنها چیزی که او را می‌شناساند لباس بادگیر آبی رنگی بود که شب شهادت فرماندهان به تن داشتند در چند متری آن طرف چند پیکر شهید از حمله‌های قبل دیده می‌شدند خیلی خوشحال شدم زیرا که در پیش پدر شهید رو سفید شدیم. استخوان‌ها و پلاک و تجهیزات پوسیده شهید کرمی را داخل کوله پشتی جمع کردیم. آن هیکل بلند قامت و رشید اکنون در داخل کوله پشتی جمع شده بود. به وسیله یک سرباز پیکر وی و چند شهید گمنام به عقب کشیده شد.

                                                            ****

میدان مین دشمن به داخل کانال‌های عراقی سرازیر شد در یک لحظه شلیک آتشبارها از زمین و هوا شروع شد. درگیری سختی به وجود آمد تکاوران دیگر به داخل کانال‌ها وارد شده بودند و ادامه درگیری برای عراقی‌ها بسیار سخت و برای نیروهای ما کم تلفات می‌شد به داخل سنگرها نارنجک پرتاپ می‌شد صدای هیاهو و داد و فریاد عرب‌ها به آسمان برخاسته بود آنها سراسیمه با زیر شلواری و زیر پوش در داخل سنگر ها دفاع می‌کردند.

از داخل کانال به طرف سنگرهای استراحت عراقی‌ها تیراندازی می‌کردیم ساعت نزدیکی‌های 4 صبح بود و هوا کم کم روشن می‌شد و نیروهای احتیاط و صدای کامیون‌های حامل نیروهای کمکی عراق به گوش می‌رسید که نزدیک می‌شدند.

نیروهای بعثی از ترس در تاریکی فریاد می‌زدند «الدّخیل الدّخیل ...» دیگر دیر شده بود ما قصد اسیر گرفتن نداشتیم؛ مأموریت ما انهدام مواضع و دشمن و گوشمالی و معطوف کردن توجه فرماندهان به منطقه بود که بتوانیم از منطقه نفت شهر حمله را آغاز کنیم.

نیروهای کمکی عراق خیلی نزدیک شده بودند با بی‌سیم اطلاع دادیم پشت خط عراقی‌ها را زیر آتش بگیرند تا مأموریت خود را بهتر انجام دهیم سنگرهای عراقی یکی یکی از بین می‌رفت و عراقی‌ها از هر سو به طرف عراق فرار می‌کردند و بعضی نیز از ترس که نتوانسته بودند فرار کنند، خود را بین اجساد انداخته بودند.

داخل کانال عراقی‌ها بودم که یکی از سربازان خودی فریاد زد، مواظب باش. برگشتم دیدم یک عراقی قوی هیکل که داخل جنازه‌ها خود را به مردگی زده بود، برخاسته و می‌خواهد با سر نیزه به من حمله کند؛ با اسلحه کلاشینکوفی که در دست داشتم، او را به رگبار گرفتم و مانند پر کاهی به کانال چپانده شد.

وضعیت بسیار خطرناک به وجود آمده بود از هر سو تیراندازی و پرتاپ نارنجک و آر پی جی ادامه داشت از ته کانال یک عراقی که به طرز وحشتناکی مجروح شده بود و احتمالاً نیز موجی شده بود فریاد کشان در حالی که یک قبضه آر پی جی داشت به طرف من حمله ور شد و قبل از اینکه بتواند از سلاح خود استفاده کند یک رگبار بی هدف به داخل کانال بستم که در اثر کمانه کردن تیر، کاسه زانوی پایش پرید و چند تیر هم به سرش که کلاه آهنی به سر نداشت اصابت کرد و کشته شد.

دیگر احتمال اینکه نفرات خودی همدیگر را هدف بگیرند بسیار بود دستور بر این شد مجروحین و شهدای ما به عقب تخلیه شود و تا دور شدن آنها ما درگیری را ادامه دهیم سریعاً برابر دستور اقدام شد.

تلفات عراقی‌ها بسیار زیاد بود چون همگی غافلگیر شده بودند و صحنه‌های وحشتناک به وجود آمده بود. بعد از دور شدن، مجروحین و شهدای‌مان را از کانال‌ها تخلیه کردیم و از آن سو هم نیروهای کمکی عراق وارد کانال ها شده و پیش روی می مردند ماندن ما یعنی مرگ حتمی با استفاده از آتش و حرکت های متوالی عقب نشینی کردیم.

بوسیله بی‌سیم اطلاع دادیم حالا مواضع خط مقدم عراقی‌‌ها با توپخانه بکوبند و ادامه دهند تا ما دور شویم آتش توپخانه و خمپاره‌های ایران شروع شد و باقی مانده عراقی‌ها و نیروهای کمکی در داخل کانال‌ها تکه‌تکه می‌شدند توپخانه عراق نیز حد واسط خط عراق و ایران یعنی ما را هدف قرار داده بود و در این بین چند نفر هم شهید شده بود ولی دیگر جسدی باقی نگذاشته بودیم خود را به مواضع نیروهایمان رساندیم و به وسیله خودروها سریعاً منطقه را ترک کردیم و مأموریت دفاع را به نیروهای خط نگهدار محول کردیم بسیار خسته شده بودیم و همگی نشانی از زخم و خون.

                                                         ****

هوا دیگر روشن شده بود از هم دیگر سراغ یاران و دوستان را می‌گرفتیم یکی می‌گفت شهید شد؛ دیگری مجروح و بعضی هم از شجاعت دوستان و بزدلی عراقی‌ها احساس افتخار می‌کردیم که توانستیم دشمن را تنبیه کنیم تا مدتها فراموش نکند.

بی‌اختیار یاد پدر شهید کرمی افتادم تا رسیدیم به یگان اولیه سراغ او را گرفتم گفتند در تخلیه شهداء است و جنازه فرزند خودش را از محل کشف تا آنجا در بغل خود حمل کرده و گفته که با خدای خود عهد بسته پسرش را خودش پیدا کند خودش حمل کند و خودش به خاک بسپارد. بالای سر شهید رفتم کل وزن او بیش از 10 کیلو نبود برای بهتر شناختن پیکر پلاک او را از جیب درآوردم تا برای پدر و برادرش مشخص شود اما پدرش گفت او فرزند اوست و می‌تواند از استخوان‌های پوسیده نیز تشخیص دهد. او گریه می‌کرد و ما هم بیشتر برای این شهید گریه کردیم چون اتفاق جالبی رخ داده بود او یک ‌سال در کنار من شهید شد و درست یکسال بعد نه کم و نه زیاد در همان ساعت شهادتش، پیکر وی را کشف کردیم.


:: بازدید از این مطلب : 615
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 2 مهر 1393
.

بسیجی بی سر خمینی، شهید رضا شاکری

سیدالشهدای گردان حمزه

شکرانه شهید شاکری با اهدای سرش + تصاویرمنتشرنشده ازپیکر بی سر شهید

 
 

من تو طویله مشغول دوشیدن گاو بودم. یهو دیدم بلندگوی مسجد خبر شهادت، شهیدی رو اعلام  می کند با ظرف شیر اومدم بیرون، خوب گوش دادم دیدم میگه: رضا شاکری...سست و بی حال شدم؛ شیر از دستم افتاد و و بچه ها مرا گرفتند…آخرین باری که داشت به جبهه می رفت، آمد منزل ما، پدرش نبود مرا از حوض حیاط دوش گرفت و تا ایوان خانه برد و گفت: مادر جان زحمت شیر دادن تو فراموشم نمی شود.

 
 

یک جان دارم اما ده بار خدا این جان ناچیزم را بگیرد ولی امام ما سالم بماند و راضی نیستم کوچکترین ناراحتی امام داشته باشد.

کوچیکتر که بودم شنیده بودم، آخرین باری که شهیدشاکری از جبهه برگشته بود، سر در بدن نداشت.  هر وقت پسر شهید(آقاجوادشاکری) رو هم که می دیدم یاد باباش می افتادم و به رفیقام که جواد رو نمیشناختن اینجوری معرفیش میکردم: این پسر همون شهیدی ست که باباش سر نداشت...                                                                                                                         چند روز قبل بود برای نماز به مسجدصبوری قائمشهر رفته بودم، جانبازعزیز حاج ناصرعلی نژاد المشیری رو دیدم. بهشون گفتم: حاجی میخام تو وبم رو شهید شاکری کار کنم. ایشون هم خیلی راهنماییم کرد.(خدا، حفظش کنه)                                                                                                                            خلاصه اینکه رفتیم کنگره شهدا و بازهم مزاحم آقامفیداسماعیلی شدیم وبا همکاری آقای نورشاد پرونده شهید شاکری رو مطالعه کردیم...                                                                                                راستشو بخاین خودم هم اصلاً دوست نداشتم این عکسها رو تو وبم بزارم خیلی برام سخته، ولی مثل اینکه یه سری آقایون، دهه 60 رو کلاً فراموش کردن. میخام یادشون بندازم که اونطوری دسته گلهای خمینی پرپرشدن و اینطوری اونا...                                                                                                                    بغض گلومو فشرده یه حسی بهم میگه: نزن این عکسها رو. ولی بازهم با شرمندگی پشت سیستم نشستم و به نام نامی حضرت عشق روح الله کبیر شروع به کار کردم.

 

 

 

پدرشهید می گوید: در سال 1329 به دنیا آمد پدربزرگش  آقا ابراهیم به عشق امام رضا(ع) نامش را رضا گذاشت...از همان کودکی مرا در امور کشاورزی کمک می کرد و چون فرزند اول خانواده بود از بچه های دیگر هم مراقبت می کرد.

 
 

در سال 1354 با شركت در جلسات مذهبی شهرستان بابل فعاليت عليه طاغوت را عملاً آغاز می‌كند و به خاطر انجام فرايض دينی و حفظ شعائر مذهبی و برخورداری از حس مسئوليت اجتماعی بعنوان فردی شاخص و مذهبی در محل كار و زادگاهش مطرح می‌شود و در دوران انقلاب اسلامی با عشق به امام و تنفر از رژيم منحوس پهلوی فعاليت چشمگيری در توزيع اعلاميه‌های امام خمينی (ره) و شركت در تظاهرات شهرستان بابل و قائم‌شهر انجام می دهد.

مادرشهید می گوید: یادم می آید که قبل از انقلاب بود، آقارضا هم علاقه زیادی به امام(ره) داشت و محاسنش رو بلند می کرد. یک روزی وقتی به محل کارش در اداره برق بابل می رفت دستگیرش کردند. محاسنش را می کشیدند و می گفتند: خال خالش را می کنیم، خودت بتراشش.

 
رمضانعلی قاسمیان(دایی شهید) می گوید: قبل از انقلاب از تهران نشریه های امام(ره) را می آوردند و ایشان اعلامیه ها را پخش می کردند وحتی در هفتم محرم یکی از همین سالها بود که از ایشان نشریه ها و اعلامیه ها را گرفتند و دستگیرش کردند. و ایشان با انبردست خودش را نجات داد. و سخت دنبالش بودند و قصدجانش را داشتند.
 

همسرشهید می گوید: در دوران طاغوت، شهید بسیار فعالیت می کردند و با منافقین درگیر می شدند و بارها دستگیر شدند و کتک می خوردند.

 

شهيد شاكری با آگاهی كامل وخشم نسبت به رژيم پهلوی در اثنای مبارزه در كنار دوستان خود در روستای المشير در چند مرحله با عوامل ناآگاه رژيم درگير شده كه در اين رابطه تحت تعقيب مأمورين ساواك قرار گرفته بود. در شهرستان بابل به دليل فعاليت‌های سياسی مأمورين ساواك او را دستگير می نمايند كه پس از چندی آزاد می‌گردد. رضا در سال 1356 بعلت علاقه وافر به مراكز مذهبی و روحانيت، به همراه مرحوم حجت الاسلام بابايی در ترميم و بازسازی مسجد مسلم ابن عقيل روستای المشیرقائمشهر داوطلبانه و خالصانه نقش موثری ايفاء نمود و نسبت به برق رسانی و سيم‌كشی منازل افراد محروم روستای المشير بطور داوطلبانه و رايگان اقدام می‌نمود.

 

در سال 58 از بابل به اداره برق شهرستان قائم‌شهر انتقال يافته وبا شناسايی دوستان مذهبی و انقلابی به اتفاق يكديگر به فعاليت‌های خود ادامه می دادند به گونه ای كه با همكاری آنها اقدام به تشكيل بسيج و پايگاه مقاومت اداره می نمايند. همزمان در روستا با نيروهای مذهبی و انقلابی فعاليت داشت و در قالب عضويت پايگاه مقاومت بسيج و انجمن اسلامی همكاری می‌نمود از طرفی چون رضا درمنطقه سيدمحله قائم‌شهر سكونت داشت با نيروهای حزب‌الهی حسينيه اباذر سيدمحله در تشكيل انجمن اسلامی و پايگاه مقاومت همكاری نزديكی داشت. همچنین رضا در دوران مبارزه با گروه‌های منحرف و منافقين شهرستان قائم‌شهر و درگیری های پل هوایی نقش فعالی داشت.

 

 

 

مادرشهید می گوید: به خواهرش که سه سالش بود نماز خواندن را یاد می داد. اکثراً به نماز جمعه ساری می رفت.                                                                                                                                بعداز شهادت رضا خواب دیدم (حاج محمدجعفر) به خانه ما آمده و می گوید: آقارضا دارد می آید من وقتی دم درب رفتم رضا وارد خانه شد و وضو گرفت،سجاده را پهن کرد و به نماز ایستاد. در همین حین یک خانمی آمد و به من گفت: خاله پسرت سر نداشت. رضا نماز را تمام کرد و گفت: چه کسی گفت من سر نداشتم و بعد وقتی شروع کرد به نماز خواندن به من گفت: خانه شما مرحم است، مرحم لیلی و مجنون...من وارد اتاق شدم مرحم گرفتم وقتی دوباره آمدم او دیگر نبود.

 

گفت: ای دیوانه لیلایت منم             در رگت پنهان و پیدایت منم

 

سالها با جور لیلا ساختی                من کنارت بودم و نشناختی

 

در دوره طاغوت به سربازی رفت و حدود یکسال به خانه نیامد و من خواب دیدم که او را کشتند و لباسش را تکه تکه کردند.

 

من تو طویله مشغول دوشیدن گاو بودم. یهو دیدم بلندگوی مسجد خبر شهادت، شهیدی را اعلام  می کند با ظرف شیر آمدم بیرون، خوب گوش دادم دیدم میگوید: رضا شاکری...سست و بی حال شدم؛ شیر از دستم افتاد و و بچه ها مرا گرفتند.

 

خدا می داند تا وقتی که زنده هستیم می سوزیم!

 

آخرین باری که داشت به جبهه می رفت، آمد منزل ما، پدرش نبود مرا از حوض خانه مان دوش گرفت و تا سکوی خانه برد و گفت: مادر جان زحمت شیر دادن تو فراموشم نمی شود.

شهید رضا شاکری در وصیتنامه ملکوتی خود، چنین نقل می کند:

 

 

 

بنده علاقه زيادی داشتم كه از اوائل جنگ به جبهه روانه شوم ولی به علت ضعف بدنی و بيماری‌های جسمی نتوانستم به جبهه بروم؛ از اين جهت خيلی ناراحت بودم ترسيدم كه روزی از دنيا بروم كه يك بار به جبهه نرفته باشم و جواب خداوند و امام عزيز را چگونه بدهم؛

 

لذا نتوانستم تحمل ماندن در پشت جبهه را بكنم. مدتها دنبالش را گرفتم،‌ تا روزی نوبت بنده شد كه روانه آموزش نظامی اعزام به جبهه شدم و از اين بابت خيلی خوشحال شدم كه توانستم حداقل به اندازه خيلی كوچك دين خود را برای اين انقلاب و اسلام و خداوند بزرگ اداء نمايم بعد از انجام آموزشی به لشكر اسلام پيوستم. توفيق حاصل شد كه دوباره به سربازان اسلام بپيوندم و اينك روزی دارم وصيت‌نامه می‌نويسم كه در جبهه و سنگر هستم و چند ساعتی به شروع عمليات مانده خدا می‌داند كه قلبم برای اين همه آواره ها چگونه می‌زند انسان بايد بيايد اين جنايت های صداميان را ببيند كه چگونه مردم مسلمان جنوب و غرب كشور را آواره كردند.

شهید شاکری برای اولین بار در سال 1362 بعنوان نيروی رزمی به جبهه‌ها اعزام شد و در منطقه دهلران در عمليات والفجر 6 بعنوان رزمنده شركت نمود. كه پس از بازگشت با روحيه‌ای شاداب و خندان می گفت: در منطقه كاملاً‌حالم خوب بود و ديسك كمرم بهبود كامل يافت.

 

شهید مجدداً قبل از عمليات والفجر8 به جبهه اعزام شد و در گردان حمزه سیدالشهداء لشکر25کربلا حضور یافت و درهمین عملیات والفجر8 براثر اصابت گلوله مستقيم توپ در تاريخ 25/11/64 در جاده فاو-بصره به همراه شهیدان سادات نیا و خانلری، همچون مولايش امام حسين(ع) سرش از بدن جداگرديد و به شهادت رسيد.

نصرالله شاکری (برادرشهید) می گوید: یک شب قبل از شهادت آقا رضا خواب دیدم که من و آقارضا درمیدان جنگ هستیم و هرکدام یک اسلحه دستمان هست و با همدیگر با آتش و حرکت به سمت دشمن تیراندازی می کنیم ناگهان در همین حین دیدم تیری به وسط پیشانی آقارضا خورد و از حرکت باز ایستاد و من به سمتشان رفتم، دیدم که آقا رضا شهید شده ناگهان از خواب بیدار شدم و انگار به من الهام شده بود که آقارضا شهید شده است. دقیقاً فردای آن روز ایشان شهید شد و بعد از چند روز خبر شهادتش به ما رسید.

 

خوابی خود شهید دید که در دفترچه یادداشتش نوشته بود. یک شب قبل از اینکه این خواب را ببیند آنها را برای عملیات آماده کرده بودند. شهید خواب می بیند پدرش به آنجا می آید و با هم روبوسی می کنند و بعد پدرش گریه می کند و می گوید تو نرو که به شهادت می رسی. ایشان گفت: نگران نباش هیچ گونه مشکلی پیش نمی آید. وقتی از خواب بیدار می شود از این قضیه نگران بود، که این چه خوابی بود؟ چرا پدرم ناراحت است؟

 

آخرین باری که می خواست به جبهه اعزام شود پسرش جواد که 2ساله بود را در بغل داشت وقتی می خواست برود مادرش بچه را نمی گرفت و می گفت: اگر می خواهی بروی بچه را هم با خودت ببر. بالاخره بچه را بغل دایی خودش(آقارمضانعلی قاسمیان) داد تا بتواند خلاص شود و با کاروان برود. انگار داشت پرواز می کرد.

حسین شاکری(برادرشهید) می گوید: دو روز قبل از شهادت آقارضا، خواب دیدم که ایشان با موتور تصادف کردند و سرشان به شدت زخمی شده و من به بیمارستان برای دیدنشان رفتم. دقیقاً چند روز بعد خوابم با شهادت آقا رضا تعبیر شد و من برای دیدن جنازه بی سر برادرم به بیمارستان ولی عصر(عج) قائمشهر رفتم.

همسرشهید می گوید: هر شب نماز شب می خواند و صبح ها قبل از نماز بیدار می شد و تا قرآن نمی خواند به اداره نمی رفت.                                                                                                   

شهید هر وقت دختران همسایه را بی روسری در کوچه می دید، پدرانه با آنها صحبت می کرد و می گفت: روسری بگذارید و گرنه خدا شما را دوست ندارد.

بسیار ساده زیست بود و ایشان زمانی که در انجمن اسلامی فعالیت می کردند. ما تکه ای موکت فقط در خانه داشتیم و فرش نداشتیم. یک روز به ایشان گفتم شما که در انجمن هستید اسم بنویسید و کالا یا فرشی دریافت کنید. در جواب گفت: حرفش را نزن این تکه موکت را هم می خواهم بفروشم و صرف مخارج انجمن کنم.

 

می گفت: تو دنیا هیچ کسی را جای امام(ره) نمی دانم. یک جان دارم اما ده بار خدا این جان ناچیزم را بگیرد ولی امام ما سالم بماند و راضی نیستم کوچکترین ناراحتی امام داشته باشد.

 

خیلی عاشق شهادت بو و اگر کسی شهید می شد سر نماز گریه می کرد و می گفت: چرا من لیاقت ندارم که شهادت نصیبم شود.

برای اولین اعزام قبل از اینکه برود خیلی خوشحال بود و آن شب را نخوبید تا صبح بیدار بود و هِی به ساعت نگاه می کرد و می گفت: کِی می خواهد روز بشود. نماز خواند و صبحانه را نوش جان کرد و آماده شد. آن شب پدر و مادر ایشان و پدر من هم منزل ما بودند و به ایشان می گفتند: چقدر عجله می کنی؟ ایشان گفتند: عجله نیست، نیرو زیاد است و اسم ما خط می خورد و زودتر باید برویم و در همین حین آقای سیدمحمد موسوی نژاد به دنبال ایشان آمدند و بعد گفتند: سریع تر برویم جا پر می شود و ما را نمی برند. خیلی خوشحال بود.

 

خیلی به خانواده های شهدا ارادت داشت و برای آنها ناراحت بود و می گفت: من به جبهه رفتم و برگشتم ولی عده ای به جبهه رفتند و برنگشتند وقتی من برگشتم بچه هایم و خانواده ام مرا دیدند خوشحال شدند و روحیه گرفتند ولی خانواده های شهدا چه حالی دارند؟ مدام به فکر آنها بود.

 

شهید از قائمشهر تا روستای المشیر تشییع جنازه شد و بسیار شلوغ بود و شهید اسدی روی ماشین نشسته بودند و سخنرانی می کردند. دختر دوم من کلاس اول بود و همیشه برای پدرش نامه می داد و همیشه می گفت: بابا کِی می آید؟ و وقتی فهمید پدرش شهید شد از قائمشهر تا المشیر جیغ می زد که من بابایم را زنده می خواهم. چرا بابا شهید شد. اینجا بود که من به یاد حضرت رقیه(س) افتادم.

 

بعد از شهادت پدر بچه ها خیلی ناراحت بودند و همیشه لج می کردند و از من پدر می خواستند. جواد2ساله ام، تا شش ماه وقتی که می خوابید در خواب بیدار می شد و می گفت: بابا کجاست؟ عکسی از پدرش را به او نشان می دادم، جواد عکس را بغل می کرد و بی خیال می شد و وقتی عکس را از او می گرفتم لج می کرد و دوباره عکس را به او می دادم آرام می شد. بسیار وابسته به پدرش بود.

 

آخرین باری که داشت اعزام می شد خیلی سفارش می کرد می گفت: بچه هایم را خوب نگهداری کن و به درس و حجابشان بیشتر برس. زمانی که از سر کوچه می خواست رد بشود قرآن بالای سرش گرفتم و هنگامی که از کوچه رد می شد یک قدم به جلو می رفت و دوباره به پشت سرش نگاه می کرد، و بچه ها را نگاه می کرد. چندبار این کار را تکرار کرد و بعد به من گفت: از مدرسه برای بچه ها اجازه بگیر و آنها را به بدرقه ی من بیاور. من گفتم: بچه ها کوچک هستند. آنجا بسیار شلوغ است. دوباره ایشان گفتند: نه حتماً برو از مدرسه بچه ها را بیاور. دختر بزرگم فرشته وقتی پدر را در لابه لای جمعیت دید بسیار گریه می کرد تا اینکه پدرش رد شد.

رمضانعلی قاسمیان(دایی شهید) می گوید: بعد از شهادتش خواب دیدم که به من می گوید دایی جان فکرنکن که من شهید شدم بلکه من زنده ام و شما کم کاری نکنید و همچنان فعالیت داشته باشید.

فرازهایی از وصيت نامه ملکوتی سیدالشهدای گردان حمزه لشکر ۲۵کربلا

بسيجی شهيد رضا شاكری

 

 

 

لااله الاالله، محمدرسول الله، علی ولی الله، معبودم الله، هاديم رسول الله، كتابم كلام الله، امامم بقيه الله، راهم سبيل الله، هدفم لقاء الله، بر زبانم ذكر الله، در نهانم حب الله، حزبم الله، رهبرم روح الله، و به نام الله ما پيروز هستيم...

 

 

 

بياد آوريم كه ما چگونه در زير ظلم و ستم و فساد طاغوت بسر می برديم؛ حتی می خواستيم نمازمان را در مساجد بخوانيم به ما می‌خنديدند در چنين جوی امام عزيز، آن مرد بزرگ جهان،‌آن مجاهد خستگی ناپذير وآن اسوه مقاومت با ندای الله اكبر برظلم و جور ستم‌شاهی تاخت و مانند كوه ايستاد؛ خم به ابرو نياورد؛ جامعه را رهبری كرد طاغوت و طاغوتچه‌ها را نابود كرد و ملت رنج ديده ايران را نجات داد؛ اگر امام نبود خدا می داند كه ما سرازچه فسادهايی در می‌آورديم... 

 

 

 

ای كافران شرق و غرب بدانيد كه نور خدا خاموش شدنی نیست. ما از مال و زندگی و فرزندان خود گذشتيم و خون خود را در راه اين انقلاب و اسلام و قرآن عزيز و امام می‌ريزيم تا به اين انقلاب اسلامی ايران آسيبی وارد نشود اين انقلاب را به صاحب اصلی‌اش امام عصر(عج) ارواحناله الفدا بسپاريم...

 

 

 

اين انقلاب، انقلاب نورانی است كه ما را از تاريكی نجات داده چنانکه انقلاب پیامبر(ص) نوری بود که در تاریکی های قريش تابيد و روشنايی بخشيد...

 

 

 

البته شهادت لياقت و سعادت می‌خواهد؛ شهادت نصيب كسانی می شود كه در برابر قانون خداوند بزرگ مطيع باشند و امر ولايت فقيه را اجرا نمايند آری ای ‌برادران مردن حق است پس چه بهتر كه مردن در راه خدا باشد و علی ابن ابی طالب(ع) محراب را با خون سرخ خود رنگين كرد و امام حسين سالار شهيدان در صحرای كربلا به استقبال شهادت رفت وبا آغوش گرم شهادت را پذيرفت. ما كجا و آنها كجا؟ يك دنيا فاصله است. ولی ما درس را از او آموختيم.

 

 

 

 آری مرگ، برفرزندان آدم نوشته شده و برايش زينت قرارداده شد، آن اندازه گردن بند برای زن جوان زينت است مرگ با شرافت يعنی مرگ در راه خدا مايه افتخار است. من چقدر مشتاقم كه ملحق شوم بر پيشينيان بزرگوارم حسين ابن علی(ع)...

 

 

 

الهی ما همه بيچاره‌ايم و تنها تو چاره‌ای و ما همه هيچ كاره‌ايم و تنها تو كاره‌ای بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرينت نورم ده خدايا وای بر من كه اگر دستم را نگيری و اگر رهايم كنی در ظلمتكده هوی و هوس فرو خواهم رفت و از جمال، جمال آفرينت دور خواهم ماند. خدايا ما را نجات ده كه نجات دهنده تویی...

شادی روح همه شهدا فاتحه ای با صلوات...



:: بازدید از این مطلب : 574
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 2 مهر 1393
.
شهیدی که روی دیدار با امام را نداشت

سایت ساجد - درد و رنج مردم اذیتش می کرد. هرگز بی تفاوت نبود. همیشه در حال جهیزیه دادن به یک خانواده بود. مخصوصاً دختران شهدا. به فقرا و مستمندان می رسید. کمک به ساختن مسجد می کرد.

کمترکسی چون یک همسر فداکار و هوشمند می تواند زیر و بم احساسات و عواطفی را که شهید را به ایثار جان خویش مشتاق می سازد، بشناسد و چون او، مشوق شهید برای این فداکاری باشد. پیوسته گفته اند که پشت سر هر مرد بزرگی، زن قدرتمند و وفاداری ایستاده است. این گفتگوی کوتاه و صمیمی نشانه ای از قدرت زنان بزرگ سرزمین ماست.

معمولاً خاطره انگیزترین روزهای زندگی مشترک به روزهای اول باز می گردد. در صورت امکان خاطره ای از آن روزها بگویید.

به یاد دارم روزی در اوایل ازدواج من با شهید هاشمی، به بازارچه شاپور رفتیم تا خرید کنیم. در حال خرید بودیم که برخوردیم به پدر و مادر آقا سید. لحظه ای نگذشت که با صحنه ای تماشایی مواجه شدم. آقا سید خم شد و زانو زد روی زمین و شروع کرد به بوسیدن پاهای پدر و مادرش. این صحنه برای من که اولین بار بود چنین رفتاری را می دیدم، تعجب آور بود. ولی برای‌آنان که بارها این صحنه را دیده بودند، عادی به شمارمی آمد. آقا سید با آن قامت رشید و تنومندش و با آن شهرتش خیلی مردمی و خاضع و دل رحم و فروتن بود.

مردمی بودن شهید را توصیف کنید.

درد و رنج مردم اذیتش می کرد. هرگز بی تفاوت نبود. همیشه در حال جهیزیه دادن به یک خانواده بود. مخصوصاً دختران شهدا. به فقرا و مستمندان می رسید. کمک به ساختن مسجد می کرد. برای بچه های بی سرپرست مکانی درست کرده بود که تا چندین سال بعد از شهادتش من نمی دانستم. اگر می خواست پولش را جمع کند، یکی از ثروتمندترین افراد می شد. ولی همین که انقلاب شد، مغازه اش را کرد تعاونی وحدت اسلامی. از جیبش می گذاشت تا اجناس را ارزانتر به مردم دهد.

از علاقه شهید به امام بگویید. آیا شما را به ملاقات امام برده بود؟

نه، می گفت تا خاکمان در دست دشمن است، روی دیدن امام را ندارم. او به امام خیلی معتقد بود. می گویند میدان تیر آبادان که با زحمت فراوان او و همرزمانش گرفته شد، در شرایطی که هنوز بنی صدر مصدر امر بود، آقا سید گفته بود به کوری آنهایی که ولایت فقیه را زیر سوال می برند، نام اینجا را به میدان تیر تغییر می دهیم. او آنقدر به امام ارادت داشت که وقتی نام امام به میان می آمد، اشک توی چشمانش حلقه می زد.

رفتار شهید هاشمی در منزل چگونه بود؟

از وقتی انقلاب اوج گرفت تا وقتی از جبهه بازگشت، ما اغلب او را نمی دیدیم. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن به سرعت نیروهای انقلابی پرشور منطقه 9 را سازماندهی کرد و کمیته انقلاب اسلامی منطقه9 را تشکیل داد و فرمانده آن کمیته شد.

غائله کردستان که شد، شهید هاشمی تعدادی از بچه های کمیته را گلچین کرد و به فرمان امام به کردستان رفت. با اینکه فرمانده کمیته مرکزی تهران بود، در شروع جنگ هم همین کار را کرد. فرودگاه مهرآباد که بمباران شد، سید یک ساک برداشت و رفت جنوب و 9 ماه از او بی خبر بودیم. بعد از 9 ماه در حالی که دستش مجروح بود، با ریشهای بلند و انبوه و ژولیده به خانه برگشت.

بعد از آنکه ستاد جنگهای نامنظم تعطیل شد باز هم با جبهه ها همکاری می کرد؟

در خیابان مهدی خانی خانه ای داشتیم از قبل انقلاب قریب به هزار متر که آقا سید آن را فروخت و خرج جنگ کرد. او روحش در جبهه بود. آقا سید به من گفته بود تا زنده است و حتی بعد از شهادتش از کمکهایش به جبهه و یا دیگر کمک ها حرفی به میان نیاورم. حتی صمیمی ترین دوستانش هنوز نمی دانند که آقا سید به جز آپارتمانی که داشتیم، 3 خانه دیگر هم داشت که فروخت برای جنگ و همچنین به جز مغازه هایی که دوستانش می دانستند، مغازه دیگری هم داشت که فروخت و خرج مایحتاج جبهه کرد. روزی آمدم شکر و قند از حاج اسماعیل بقال محل بخرم که با نگاه و لبخندی متعجب، مرا نگاه کرد و گفت شما واقعاً قند و شکر ندارید؟ آقا سید با من تماس گرفته که قند و شکر تهیه کنم و به جبهه بفرستم.خودم هم وقتی شهید هاشمی شهید شد، فهمیدم چندین میلیون بدهی هم بابت جنگ بالا آورده است.

کمی از خصوصیات دیگر شهید برایمان بگویید.

او یلی بود، در زورخانه بزرگترین و سنگین ترین و بلندترین میل برای او بود. میلهای به آن بزرگی را جوری به بالا پرتاب می کرد انگار اسباب بازی بودند. از قدرت بدنی بالایی برخوردار بود. بسیار با معنویات عجین بود. هیچگاه نماز شب آقا سید ترک نمی شد. در نماز شبش همیشه دعا برای تعجیل در ظهور آقا می کرد. خیلی رئوف بود. هر روز غسل شهادت می کرد، بعد می رفت بیرون. به حضرت زهرا علاقه بسیار داشت و همیشه به ایشان متوسل می شد. می گفت او مادر تمام شیعیان است.

حتی قبل از انقلاب وقت اذان که می شد، مهم نبود کجا باشد، در بازار، در کوچه و محل، در سر چهار راه شروع می کرد به اذان گفتن. نماز اول وقت و نماز جماعتش هرگز ترک نمی شد. اوایل جنگ در یکی از مصاحبه هایش نکاتی گفته بود که بد نیست به آنها اشاره کنم تا روحیات او مشخص شود. او گفته بود: "آنهایی که می گویند روحانیون چرا در جنگ شرکت ندارند، بایستی بگویم که در حال حاضر دو گروهان از فداییان اسلام را طلاب علوم دینی قم تشکیل داده اند که در جبهه ذوالفقاریه مردانه در برابر مزدوران بعث می جنگند و کارشان بسیار عالی است. از اول جنگ تا به حال 6 ماه می گذرد و ما حتی یک بار نماز جماعت را ترک نکرده ایم، چون عقیده داریم که نماز ما را حفظ می کند".

خیلی در کارهایش ابتکار داشت. یکی از همرزمانش تعریف می کرد قرار بود برای آزادی میدان تیر آبادان عملیاتی انجام دهند. این میدان، مساحت زیادی داشت و عراق از آنجا جاده های ارتباطی شهر آبادان را با خمپاره مورد هدف قرار می داد. چندین ماه بود که سید مجتبی برای آزادی این منطقه نقشه می کشید و هر شب به عراقی ها شبیخون می زدند. یکی از شبها 300 نفر عراقی را کشتند و 400 نفر را اسیر کردند و بیش از 10 تانک را منهدم ساختند، اما سید مجتبی آرام نمی شد و هر روز یک نقشه جدید می کشید تا زمینه را برای حمله نهایی آماده کند. به همین علت 10 الی 12 عدد بشکه 220 لیتری نفت تهیه کرد و آنها را به فاصله چند متر از یکدیگر چید و به همرزمانش گفت :«با میله های آهنی یا چوب، محکم روی آنها بکوبید». در تاریکی شب صدای وحشتناکی ایجاد شد و عراقی ها شروع کردند به شلیک توپ و خمپاره و به اندازه یک انبار مهمات منطقه را بی هدف آتشباران کردند. سید خیلی شجاع بود. یادم هست قبل از انقلاب آقا سید یک گروه از بچه های گردن کلفت و به اصطلاح مشتی را جمع کرده بود و شبها علناً در مقابل چشم عوامل رژیم شروع می کردند به نوشتن شعار روی دیوارها، شعری هم درست کرده بود که همه با هم می خواندند به این مضمون که "وقت، وقت خواب نیست، وقت انقلاب است ،مردم بیدار شید، بیدارشید و امام رو یاری کنید "و...

وصیتنامه معمولاً انعکاس دهنده بسیاری از ویژگیهای فردی است. به بخشهایی از وصیتنامه شهید اشاره کنید.

شهید سید مجتبی هاشمی در وصیتنامه اش نوشته است: "امیدوارم که خدا گناهم را مورد بخشش قرار دهد. از لیه کسانی که به طریقی دینی به آنها دارم طلب مغفرت می کنم. خواهش می کنم مرا ببخشید تا خدای مهربان شما را ببخشد. کسانی که دینی دارند، همه آنها را می بخشم، امید که خدای قادر متعال همه آنها را بیامرزد. از پدر و مادر عزیزم حلالیت می طلبم و همسر و فرزندانم را به شما می سپارم، امید که آنان را در جهت دین مبین اسلام به رهبری امام تشویق کنید. از همسر و فرزندانم که نتوانستم بیش از این وسیله آسایششان را فراهم نمایم امید دارم که مرا ببخشید. از خواهران و برادرانم حلالیت می طلبم، از دوستان و آشنایان پوزش می طلبم. توصیه من به شما عزیزان این است که خدا را فراموش نکنید".

آقا سید در یکی دیگر از دست نوشته هایش هم نوشته بود: "آیا می توان در حالی که دشمن خاک میهن اسلامیمان را متجاوزانه مورد هجوم قرار داده و جولانگاه تانکها و نفربرهای خود کرده و سربازهای بعثی کافر به پیر و جوان ما رحم نکرده و امت به پا خاسته را زیر باران آتش گلوله هایش به شهادت رسانیده، دست از ستیز کشید و به نبرد حق جویانه تا محو کامل آثار جنایات و تجاوز ادامه نداد؟ مگر می شود به عنوان یک مسلمان متعهد به خود اجازه داد تا اسراییل غاصب همچنان به سرزمینهای اشغالی فلسطین عزیز بتازد و مردم محروم و آواره فلسطین را هر روز قتل عام کند؟ در حالی که آنها در خانه های خود اجازه نفس کشیدن ندارند و محکوم به مرگند، زیرا مدافع ارزشهای اسلامی هستند، ما هرگز نمی توانیم ساکت بنشینیم. ای جوانان! می دانم که می دانید غنچه های نشکفته ای را به زیر تانکهای بعثیون فرستادیم تا شما درآرامش به سر برید. یک لحظه اندوه شما تمام وجودم را می شکند و اثری از من نمی گذارد. من و تمام پرستوهای دلم به عشق شما به پرواز در می آییم و در آسمان با تمام وجود شما را صدا می زنیم. ای جوانان وارسته وطنم! من فقط به عشق شما و حفظ اسلام، دردها و زخمهایم را تحمل می کنم و طاقت می آورم. وقت رها شدن روح از زندان تن به زودی فرا می رسد. شما را به خدا می سپارم و به سوی تمام هستی ام پرواز می کنم....".



:: بازدید از این مطلب : 531
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 2 مهر 1393
.

چند روز از عملیات بدر گذشته بود وبدلیل فشارهای ارتش بعث و مقاومت ها و تک های بسیار قوای در سایه ادوات نظامی اهدائی کشورهای غربی ماندن وحراست از دستاوردهای این عملیات عملا غیر ممکن شده بود.جاده خندق بطور کامل تصرف نشده بود.عدم الحاق یکی از قرارگاه ها  به نیروهای ما جهت تکمیل خط دفاعی باعث شده بود نیروهای عراق از شکاف در صف رزمندگان باخبر و با تانک و نفربر وارد خطوط نیروهای ما شده و بچه های ما ناخواسته بسوی مواضع خودی عقب نشینی کنند .جزایر مجنون کلید مهمی بود که عراق بخاطر بدست آوردن آنها دست به هر جنایتی میزد.ظهر روز آخرین حضورمان در سنگرهای آنطرف جزایر مجنون و زمانی که کمتر کسی در خطوط ما مانده بود باتفاق سرادر شهید حاج قاسم خورشیدزاده و یکی دیگر از دوستان که از ناحیه دست زخمی شده بود آماده شدیم تا از مسیر لشکر علی بن ابیطالب که تنها راه رسیدن به عقبه لشکرها بود بطرف آبراه مورد نظر حرکت کنیم.بدستور حاج قاسم دو دستگاه آمبولانسی که به ابتکار بچه ها به آنطرف آب برده بودیم و بخاطر اینکه نمیشد آنها را به عقب برگردانیم باید منفجر میشدند.رفتیم و با چهارنارنجک موتور آنها را منفجر کردیم و عازم خطوط عقب شدیم.هرازگاهی به عقب نگاه میکردیم و دود خاک تانک های عراقی را میدیدیم که داشتند با سرعت بطرف ما می آمدند.از کنار آب حرکت میکردیم تا هم از تیررس دشمن در امان باشیم و هم مسیر کنار آب بهترین آدرس برای رسیدن به مسیر بازگشت بود.حدودا 2 کیلومتری از سنگرهایمان دور شده بودیم که به پیکر شهیدی رسیدیم که درست جلو ما افتاده بود.حاج قاسم تا این شهید را دید گفت.چیکار کنیم نمی توانیم که او را با خودمان ببریم.نزدیک شدیم.شهیدی که سر در بدن نداشت.این شهید بی سر عجیب هیچگونه نشانی نداشت.یک لحظه بفکر پلاک شهید افتادم .اشک چشمانم امان نمیداد.بیاد اربابم سیداشهدا افتادم .در این چند ثانیه با خود گفتم اگر قرار باشد پلاکی در گردن بماند باید سری باشد تا آن را نگهدارد.این شهید که سر ندارد.


در این افکار حاجی داد زد.زود باش آنطرف جنازه رو بگیر تا او را جائی بگذاریم که اگر شد بچه های تعاون بداند باید از کجا او را پیدا کنند.جنازه رو بلند کردیم و کمی بطرف خشکی و کنار جاده خاکی که در دید عراق بود حرکت کردیم.یه لوله احتمالا نفت بود بقطر 10اینچ که با بیل لودری چیزی بصورت کج از زمین بیرون زده بود.گفتم حاجی این بهترین نشانه است برای پیدا کردن محل این شهید.جنازه بی سر شهید رو کنار اون لوله رها کردیم وبا اندوه فراوان به راه خودمون ادامه دادیم.در حالی که اشک چشمانم قطع نمیشد به مظلومیت شهدا فکر میکردم.نگاهی به جنازه شهید میکردم واینکه چرا نتونستم جنازه رو با خودم بیارم.پشیمانم.پشیمان

راوی(امیر ابراهیمیان)



:: بازدید از این مطلب : 590
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 2 مهر 1393
.



:: بازدید از این مطلب : 533
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 2 مهر 1393
.



:: بازدید از این مطلب : 476
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 2 مهر 1393
.



:: بازدید از این مطلب : 479
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 2 مهر 1393
.

سردارشهید حاج علی قنبری؛ خداشناس ناشناس

بوشهر- ایرنا - سردار شهید حاج علی قنبری عارف ناشناسی بود که به اعتراف همه دوستان و آشنایان در آسمان بیشتر از زمین او را می شناختند.

 

عارفی که به حقیقت می توان گفت پیش از آنکه گام در مسیر مبارزه با شیطان بعثی گذارد، برشیطان درون خود غلبه کرده بود. 

او خداشناسی بود که هیچ کس حتی نزدیکترین نزدیکانش، وی را نشناختند مگر پس از عروج عزتمندانه اش. 

کارهایش رنگ خدایی داشت و بشدت از شهرت گریزان بود، هنوزهم بسیاری از مردم این خطه او را نشناخته اند و نامی از او به گوششان نرسیده است و ابعاد شخصیت وی برای بسیاری ناشناخته مانده است.

سردار شهید حاج علی قنبری در سال 1334 در شهر ˈریزˈ که در آن دوران روستایی کوچک در جنوب شرق استان بوشهر بود در خانواده ای مذهبی و فقیر چشم به جهان گشود، در سن سه سالگی از سایه پدر محروم شد و در سن شش سالگی برای فراگیری علم وارد دبستان شد. 

پس از سه سال تحصیل به علت فقر و ناتوانی در تامین مخارج زندگی درس و مشق را رها کرد و برای تامین نیازهای روزمره خانواده اش به کسب و کار مشغول شد. 

در سن 15 سالگی ازدواج و زندگی مشترک خود را در خانه ای بسیار محقر و ساده و بی آلایش آغاز کرد که حاصل این ازدواج پنج فرزند دختر و دو فرزند پسر است. 

در سن20 سالگی برای تامین هزینه زندگی و یافتن شغل راهی بوشهرشد و پس از مدتی برای کارگری از بوشهر به کشور قطر مهاجرت کرد و درهمین دوران بود که توفیق زیارت حرم امن الهی نصیب وی شد. 

بازگشت وی به کشورهمزمان بود با اوج گیری حرکت های عظیم انقلاب اسلامی و در این مسیر فعایت های برجسته ای از خود نشان داد و هم صدا و همگام با روحانیت به مبارزه با رژیم طاغوت پرداخت. 

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج به دستور امام خمینی (ره)، به عضویت بسیج درآمد و با شروع جنگ تحمیلی با تعدادی از بسیجیان بوشهری نخستین گروهی بودند که در گروه های چریکی جنگ های نامنظم شهید چمران شرکت کردند. 

پس از مدتی خدمت در جبهه های نبرد حق علیه باطل به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و از تاریخ یکم مهرسال1360عضو رسمی سپاه شد. 

عاشق شهادت در راه خدا بود و داوطلبانه با برادران سپاهی راهی جبهه ها شد و در ناوتیپ 13 امیرالمومنین (ع) فرماندهی گروهان عملیاتی را به عهده گرفت. 

پس از مدتی ماموریت در جبهه به سپاه بوشهر بازگشت ولی چون حضور وی در جبهه موثر بود و خودش نیز اشتیاق زیادی برای حضور درجبهه داشت، دوباره به جبهه رفت و در عملیات های مختلف به عنوان پیشگام و راهگشای عملیات ها شرکت می کرد. 

شهید قنبری مشتاقانه و درعملیات های مختلف شرکت کرد و پس از هر بار شرکت در عملیات شوق او به لقا الله بیشتر می شد و این روحیه شهادت طلبی در سرتاسر وجود او موج می زد. 

همسر شهید درمورد وی می گوید: در ابتدای زندگی زناشویی که هردو کم سن و سال بودیم رفتار ایشان و کمکش به من قابل وصف نیست.

پری رستمی ادامه داد: رفتار شهید قنبری بسیار پخته تر لز جوانان هم سن و سالش و حتی بزرگترها بود، در عین نداری و فقر احساس غنا می کردیم، با هرشرایطی کنار می آمدیم و هرگز اجازه نداد احساس کمبود کنم.

وی بیان کرد: در ابتدا به کار کشاورزی مشغول بود و در یک کومه زندگی می کردیم ولی آن کومه برای من یک قصر بود.

رستمی یادآورشد: دوسال برای کار به بوشهر رفت و درآمد او در این دوسال 900 تومان بود، پس ازآن راه قطر را درپیش گرفت و چهارسال نیز در آنجا کارکرد.

وی بیان کرد: حاج علی بر تربیت اسلامی فرزندانش تاکید فراوانی داشت و به من وصیت کرده بود که اگر شهید شدم و نبودم برنماز و روزه فرزندانم نظارت کافی داشته باشم زیرا معتقد بود که فقط نماز و روزه خالصانه است که می تواند آن ها را از دام های شیطان نجات دهد.

همسیر شهید قنبری گفت: شهید همواره بر وحدت، پیروی از ولایت و دفاع از ارزش های اسلامی تاکید می کرد و هرکدام ازاین موارد را یک جهاد می دانست.

رستمی یادآورشد: در زمان شهادت حاج علی بزرگترین فرزندم 12 سال داشت و کوچکترین فرزندم نیز یک هفته پس از شهادت پدرش به دنیا آمد.

وی بیان کرد: اگر آن زمان به دلیل داشتن فرزندان کوچک ومناسب نبودن شرایط نمی توانستم درجبهه حضوریابم، اگر امروز خطری این انقلاب را تهدید کند خودم پیشاپیش فرزندانم گوش به فرمان رهبرانقلاب به سمت جبهه ها روانه خواهم شد. 

وصیت نامه سردارشهید علی قنبری نمود واقعی روحیه شهادت طلبی و لقای معبود است. 

در بخش هایی از وصیت نامه این شهید والا مقام آمده است: این چندمین وصیت نامه است که می نویسم و شاید سرنوشت این هم مثل بقیه پاره شدن باشد، اما این بار احساس می کنم که این وصیت نامه ماندنی است و زیاد عمر نخواهم کرد احساس عجیبی وجودم را احاطه کرده همه چیز از همه سو تغییر کرده است. 

می بینم زمین و زمان از وجود من احساس سنگینی می کند، کوه ها گویی که به سویم فرو می آیند، صبحگاهان خورشید با حالتی عجیب و غریب مرا می نگرد، ستارگان در گوشم نجوا می کنند، حالاتی غیر قابل وصف در خود مشاهده می کنم، عمر چندین ساله ام را جز یک خواب رویایی بیش نمی بینم، از این همه خیال، احساس شعف و خوشحالی می کنم در پوست نمی گنجم هرلحظه منتظر ملاقات با معبودم بسر می برم. 

دیگر نمی توانم گریه ام را پنهان کنم، وقتی احساس می کنم که فردا بین من و او فاصله باشد بغض گلویم را می فشارد و بلاخره او که همیشه شاهد و ناظر بوده بر اعمال ما قطرات اشک لرزان توام با شرمساریم را می بیند که بر روی شن های داغ و معطر جبهه می ریزد. 

خداوندا قلبم در فشار است تپشی عجیب قلبم را در سینه احاطه کرده، روحم در قفس است، دنیا و آسمان بر من تنگ شده است خدایا روحم و جانم را و بقول شهید چمران عشقم را بگیر، نمی خواهم دیگر احساس کنم که شعله های سرکش عشق پاکم تا ستارگان نمی رسد. 

خداوندا از تو پوزش می طلبم رحم کردی، عصیان کردم، دعوتم کردی، فرار کردم، عطا کردی، خطا کردم، عفو کردی، گناه کردم و اکنون، این دست کوتاهم بسوی تو دراز است دستم را بگیرو مرا بسوی خود فرا خوان. 

الهی راضیم به رضای تو که خیر خواه صالحین و مومنینی مرا شرم می آید که رهبرم، سرور آزادگان و شهدا امام حسین (ع) با آن همه مظلومیت و با آن همه مصائب سخت جان دهد و من که غلام اویم در هوای سرد و غرق در آمال و آرزوها در بستر مرگ جان دهم. 

و تو ای برادر و خواهر، چشم بصیرت بگشا و به اطرافت نظر کن به جهان گذرا بیاندیش چه می بینی، غوغای عظیم زندگانی، دریای خروشان و امواجی توفنده و بی امان و قایقی بی سکان و سرگردان. 

دنیا این است، آنهایی که در بهترین کاخ ها بودند بهترین خوراک ها را خوردند و بهترین پوشاک ها را پوشیدند چه شدند، آخرالامر گل کوزه گران، پس به دنیا و ظواهر فریبنده اش خیره مشو که این جهان عروس هزار داماد است، خودت را به هیچ چیز جز رضای پروردگار مفروش که شیطان در کمین است. 

عدالت، حساب، کتاب و پرسش و بازخواست هست، برادران جبهه ها را گرم نگه دارید. 

ای ملت بزرگوار و شهید پرور، بخدا قسم این جنگ نعمت خیلی بزرگی است قدر این نعمت الهی را بدانید ببینید این عزیزان برادران و فرزندان و پدران شما که از جبهه های حق علیه باطل بر می گردند چقدر معصوم، مظلوم و نورانی اند. 

نگاه های عمیق به چهره های آنها بیاندازید، قلب این عزیزان را رنگ الهی گرفته رنگ قلبشان، قلب پاک همچون آیینه شان در ظاهرشان هم اثر گذاشته است. 

ای عزیزان بعد از برگشتن به خانه برای دیگران یک معلم و راهنما باشید، مبادا با اعمال و رفتار ناپسند مردم را به جبهه بدبین کنید که عذاب الهی سخت در کمین است.

بیشتر از هر چیز قرآن بخوانید که قلب را صفا می دهد و بدانید که قصد دشمنان این است که ما را از قرآن جدا کنند. نماز اول وقت را فراموش نکنید که هر چه هست همه از نماز است و اگر می خواهید خدا را خوب درک کنید و بشناسید و خدا را در دلتان جا دهید نماز شب را فراموش نکنید. 

ای خواهران و برادرانی که سر قبرم می آیید فاتحه و آیة الکرسی بخوانید، زیرا خیلی محتاجم و اگر گمنام شدم روبه کربلا کنید و فاتحه برایم بخوانید. 

از شما می خواهم دنباله روی خون شهدا باشید و سپاه را تنها نگذارید که هر که سپاه را تنها گذاشت، اسلام را تنها گذاشته است. 

حداقل هفته ای سه بار زیارت عاشورا را بخوانید، روحانیت خط امام را تنها نگذارید، مسجد ها و نماز جماعت را ترک نکنید.

آخرین پیامم این است که همه یکی شوی،. گروه گروه نشوید و همه برای یک هدف بزرگ که پیروزی و سرافرازی انقلاب اسلامی و آب و خاک عزیزمان می باشد تلاش کنید و بدانید که شما شیعیان علی ابن ابی طالب هستید و امروز در جهان نظیر ندارید. 

برادرم و خواهرم تو انقلاب کرده ای و جهان را به جنب و جوش انداخته ای، به خدا متصل شده ای، به ائمه (ع) پیوسته ای خود را مباز، مغرور مشو، عقب نشینی مکن محکم باش تو علیه ظالمان جهان قیام کرده ای و به تبع جهانی علیه تو به پا خاسته است. 

تو ای رسالت حسین (ع) بردوش و پرچم پر افتخار اسلام بر دست، راهی را که شروع کرده ای باید به انجام برسانی خون پاک و معطر شهداء، شاهد و یاور توست. 

این پرچم سرخ حسینی را که امانت در دست توست محکم نگه دار، مگذار بر زمین افتد، از خدا بخواه تا تو را یاری نماید تا انتقام مظلومان و مستضعفان جهان را از مستکبران بگیری.

سردارشهید علی قنبری در شب 21 بهمن ماه 1364 در یکی از عملیات های پیشواز عملیات پیروزمندانه ˈوالفجر 8ˈ در منطقه اروندرود، براثرجراحت ناشی از ترکش خمپاره مزدوران بعثی به درجه رفیع شهادت رسید که آرزوی دیرینه اش بود و پیکر پاکش در گلزار شهدای شهر ریز از توابع شهرستان جم به به خاک سپرده شده است.ک/4



:: بازدید از این مطلب : 495
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : دکتر مولایی
ت : چهار شنبه 2 مهر 1393
.

به گزارش ایرنا، سال 1338 در شهرستان ابهر به دنیا آمد، از هفت سالگی اقامه نماز را شروع کرد، هر شب ساعت را کوک می کرد مبادا نمازش قضا شود، اکثر مواقع نمازش را به پدرش اقتدا می کرد، قرآن را با صوت دلنشین تلاوت می کرد و به همین دلیل بارها درمدرسه و مسجد جوایزی دریافت کرد. 
شهید یاور معروفخانی، دوران تحصیل را در روستای شناط از توابع تاکستان شهرستان ابهر آغاز کرد و موفق به اخذ دیپلم متوسطه شد. 
یاور به همراه شیخ عباس علیخانی، روحانی زادگاهش، فعالیت گسترده ای برای تبلیغ و ترویج دین داشت و در تشکیل جلسات قرائت قرآن و احکام مشارکت می کرد. 
ثریا یوسفی مادر این شهید بزرگوار در تبیین شکل گیری شخصیت مبارزاتی و انقلابی وی می گوید: یاور در دوران پیروزی انقلاب اسلامی در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت فعال داشت و بیشتر مواقع با شیخ عباس علیخانی به تهران می رفت و در جریان انقلاب قرار می گرفت. 
وی ادامه می دهد: یاور برای نیروهای ساواک شناخته شده بود، یک بار که افراد ساواکی با لباس مبدل در داخل جمعیت تظاهر کننده حضور داشتند، وی را با چاقو مجروح کردند و بار دیگر که در محاصره آنان قرار گرفت ، مردم از پشت بام برای او چوب دستی انداختند و یاور پس از تار و مار کردن مزدوران گریخت. 
مادر شهید معروفخانی یادآور می شود: وقتی به یاور می گفتیم در تظاهرات کشته می شوی، می گفت: هر زمان انسان به خاطر انقلاب و به ثمر رساندن آن جان دهد شهید است، نیت مهم است، چه در خیابان باشد و چه در جای دیگر. 
پس از پیروزی انقلاب و اخذ مدرک دیپلم، یاور به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمد ولی در آبان 1360 از آن کناره گیری کرد و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پذیرفته و در واحد عملیات سپاه ابهر به کار مشغول شد. 
برای گذراندن دوره آموزشی به پادگان امام حسین (ع) تهران رفت و در خلال این دوره آموزشی گردان حر تشکیل شد، در بین نیروهای حاضر دو نفر برای فرماندهی گردان مذکور پیشنهاد شد، در نتیجه قاسم رضایی فرمانده و یاور معروف خانی جانشین فرمانده گردان شد. 
خانم یوسفی می گوید: هر سه ماه یک بار به مرخصی می آمد، وقتی اصرار می کردیم که بیشتر در خانه بماند، می گفت: فرمانده باید همواره در جبهه باشد، به علاوه افتخار ما این نیست که انقلاب کرده ایم، افتخار این است که انقلاب را ادامه دهیم. 
یاور معروفخانی طی سال 1361 در جبهه بود و شهادت برادرش علی نیز نتوانست او را از منطقه عملیاتی دور کند، وی فرماندهی محور عملیاتی لشکر 17 علی ابن ابیطالب (ع) را بر عهده داشت. 
این شهید بزرگوار صبح روز 20 آبان 1361 در جریان عملیات محرم در منطقه عین خوش در اثر اصابت دو ترکش به سر و قفسه سینه به شدت مجروح شد، ترکش اصابت کرده به سر در مغز و ترکش فرو رفته در سینه به ریه ها رسیده و وی دچار خونریزی شده بود. 
اورا با آمبولانس به سوی بیمارستان حرکت دادند اما بین راه و در نزدیکی اندیمشک به شهادت رسید، پیکر مطهر این شهید والامقام به ابهر انتقال داده و در مزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد. 
شهید معروفخانی در فرازی از وصیتنامه خود آورده است: دستهایم را بیرون بگذارید تا بدانند ما به خاطر دنیا به این راه نرفته ایم و دنیا پرستان بدانند که چیزی با خود نبردیم، مشتانم را گره کنید تا ظالمان، کافران و منافقان بدانند که جسم بی جان من نیز برای دفاع از آرمان هایم لحظه ای آرام نخواهد بود. 
یادش گرامی، روحش شاد و راهش پررهرو باد. 



:: بازدید از این مطلب : 721
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
ن : دکتر مولایی
ت : یک شنبه 30 شهريور 1393
.

خلبانی که فقط به ایران فکر می‌کردسرگرد خلبان پیروز شیخ حسنی نخستین شهید از خیل شهدای نیروی هوایی و همچنین به عنوان نخستین شهید شهرستان تنکابن است

به گزارش تنکابن24

سرگرد خلبان پیروز شیخ حسنی نخستین شهید از خیل شهدای نیروی هوایی و همچنین به عنوان نخستین شهید شهرستان تنکابن است که با توجه به حس مسئولیت در ابتدایی‌ترین ساعات آغاز حمله هوایی رژیم بعثی عراق در پایگاه شکاری دزفول به شهادت رسید.

اول خرداد 1331 خورشیدی پسری در خانواده‌ای متدین و معتقد در طالقان دیده به جهان گشود که پس از گذشت 30 سال بعد از این واقعه به عنوان مفاخر ایران در قلب و روح همه جاودان شد.

پیروز شیخ حسنی فرزند نخست و تک پسر خانواده‌ای متدین و معتقد بود که پدری نظامی و مادری خانه‌دار داشت.

وی پس از تولد در تهران سکونت یافت اما در ابتدای نوجوانی خانواده‌اش به تنکابن مهاجرت کرد و او در این شهر رشد و پرورش یافت و پس از طی دوران تحصیلی ابتدایی متوسطه با توجه به اینکه پدری نظامی داشت با روحیات نظامی‌گری آشنا بود به دانشکده نیروی هوایی رفت.

پس از طی مدارج نهایی و اخذ مدرک پایان تحصیل بنابر روال معمول در دولت وقت برای طی  دوره‌های فوق تخصصی به آمریکا عزیمت کرد و روزهای پایانی دوره تخصصی خلبانی این شهید با پیروزی انقلاب همراه بود، او در برابر پیشنهاد دولت آمریکا مبنی بر اینکه او با نظر مساعد دولت ایالات متحده می‌تواند مقیم این کشور شود به این پاسخ بسنده کرد «که من با هزینه ملت ایران آموزش و تخصص دیده‌ام و باید این تخصص‌ها را برای ملت خودم به‌کار گیرم» و به کشور بازگشت

وی در روزهای ابتدایی آغاز جنگ نابرابر و حمله ناجوانمردانه حکومت بعث عراق به عنوان افسر ارشد آموزش خلبانی جنگنده‌های شکاری و نیز مسئول باند پایگاه شکاری دزفول مشغول به خدمت به کشور بود.

خانم نسرین شیخ حسنی خواهر این شهید درباره نحوه شهادت این سردار رشید ایران اسلامی این‌گونه می‌گوید: روز 31 شهریور، نخستین روز حمله رژیم بعث عراق حدود ظهر همسر شهیدم با پیروز در پایگاه شکاری تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد برای صرف نهار به خانه بیاید در همین حین مکالمه تلفنی، جنگنده‌های بعثی به پایگاه یورش می‌برند و آن را بمباران می‌کنند.

وی گفت: سرگرد شهید شیخ حسنی با دادن اطمینان به همسر خود که در این دوران دارای یک فرزند شیرخواره دختر بودند، می‌گوید که شما نهارتان را بخورید من پس از سرکشی پایگاه به خانه می‌آیم و پس از این مکالمه به همراهی راننده خود با یک دستگاه جیپ نظامی به سمت باند و زاغه‌های پایگاه عازم می‌شوند در حالی‌که با باند  فاصله داشتند راننده به فرمانده خود اعلام می‌کند وضعیت قرمز است بهتر است به آن نقطه نروند اما پیروز با توجه به حس مسئولیت و درک اینکه راننده در حالت شوک حمله دشمنان قرار دارد او را پیاده کرده و خود پشت فرمان جیپ نشسته و به سمت باند و زاغه‌ها حرکت می‌کند.

این عضو خانواده شهید شیخ حسنی یادآور شد: به گفته راننده وی پس از پیاده شدن هنوز در شوک حمله دشمن بود که خودروی جیپ شهید شیخ حسنی پس از طی حدود کمتر از 400 متر مسیر به سوی باند پایگاه و با انفجار یک بمب دشمن متوقف می‌شود و با این اتفاق وقتی دیگران که در جای جای پایگاه بودند به او نزدیک می‌شوند با پیکر غرق در خون سرگرد شهید مواجه می‌شوند که از ناحیه سر و پاها دچار اصابت ترکش شده بود و با تلاش همگانی بخشی از باند پروازی پایگاه ترمیم و پیکر سرگرد شیخ حسنی با یک هواپیما به بیمارستان اهواز منتقل و در بدو ورود به بیمارستان و قبل از هرگونه اقدام پزشکی از شدت جراحات و خونریزی جان به جان آفرین تسلیم می‌کند و روح بلندش به ملکوت می‌پیوندد.

خواهر شهید شیخ حسنی ادامه داد: پدر این شهید فوت کرد اما مادرش در حال حاضر بیش از 80 سال سن دارد و در قید حیات است.

حاجیه خانم ربابه سلطانی مادر شهید، فرزندش را بسیار دل رحم معرفی می‌کند که نزد پدر بزرگش از کودکی خواندن قرآن را آموخت، او روحیه تعاون داشته و در دوران دانشجویی با گرفتن مرخصی به زادگاه اجدادی رفته و به همراه پدر و مادر به پدر بزرگ در برداشت محصول کمک می‌کرد.

او تک پسر خانواده‌ است و دارای سه خواهر بوده به علت حس مسئولیت‌پذیری نزد اعضاء خانواده و فامیل بسیار محبوب بود.

داراب بغیازی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران تنکابن نیز در گفت‌وگو بیان داشت: سردار شهید پیروز شیخ حسنی نخستین شهید نیروی هوایی و نیز نخستین شهید تنکابن است و به علت اینکه این شهید همسرش اصفهانی بوده در زمان شهادت بنابر درخواست خانواده همسر در آرامستان کرمانی‌های مقیم اصفهان به خاک سپرده شد.

وی یادآور شد: او از خلبانان بسیار متخصص و متعهد ایران اسلامی بود و در پرواز جنگنده‌های مدل F به‌ویژه F4 و F5 و F14 مهارت زیادی داشت.

رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران تنکابن تاکید کرد: این شهید استاد آموزش خلبانی با جنگنده بود و علاوه بر آن مسئولیت‌های دیگری نیز در پایگاه شکاری دزفول داشت.

بغیازی اظهار داشت: برای ماندگاری نام و یاد این شهید بزرگوار و معرفی این قهرمان دفاع مقدس به نسل‌های آینده تلاش‌هایی صورت گرفته که از جمله آنها نامگذاری کوچه خانه‌ مادری این شهید به نامش در تنکابن، نامگذاری میدان ورودی شرقی شهر تنکابن و نیز درج نام این امیر شهید در تقویم روز شمار تنکابن در کنار قرار دادن لوازم و اشیای ویژه این شهید در موزه دفاع مقدس تنکابن است.

وی افزود: با هماهنگی‌های به عمل آمده تمبر یادبود شهید تهیه شده و به خانواده بزرگوارش اهدا می‌شود.

 

کد خبر: 1740



:: بازدید از این مطلب : 645
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
ن : دکتر مولایی
ت : پنج شنبه 27 شهريور 1393
.
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی