تولد و كودكي
احمد، نامی است که شجاعت و پایداری را در یاد مردم این سرزمین زنده می کند. احمد، کشوری بود که در قلب ملتی جای باز کرد.1332، فیروزکوه شاهد طلوع فرزندی بود که شعاع نورش در فرداهای دور، آسمان ایران را پرتو افشانی کرد از همان آغاز از جبین این مولود، همت را می شد خواند. چیزی که گذر زمان نمودش را هر چه بیشتر هویدا ساخت. پدرش با اینکه در ژاندارمری مشغول به خدمت بود و چیزی کم نداشت، ظلم و زور دستگاه جبار را تاب نمی آورد و به شکل های مختلف می کوشید حقوق از دست رفته ی مردم را ایفا کند. سرانجام نیز که فضا را برای خدمت به مردم مناسب نمی دید؛ استعفا داد و به کشاورزی روی آورد. و به نان رنج و عرق جبین بسنده کرد.
دوران نوجواني
((انسان نباید فقط مسلمان شناسنامه ای باشد؛ بلکه باید عامل به احکام شرع باشد)) اینها را احمد همیشه و هر جایی می گفت. اهل مطالعه بود. سیر مطالعاتی اش، شخصیت سیاسی او را پی ریزی کرد. در دوران دبیرستان با دو تا از همکلاس هایش فعالیت سیاسی، مذهبی اش را شروع کرد.
می خواست به آسمان نزدیک تر شود. دیپلم را که گرفت. به استخدام نیروی هوایی درآمد، در همه دوره ها ممتاز بود. توی بچه های هوانیروز، همه به چشم استادی نگاهش می کردند. اساتید خارجی هم تحت تأثیر منش دینی او قرار گرفته بودند. می گفت: من یک مسلمانم و مسلمان نباید فقط به فکر خود باشد. عبادتش دیدنی بود. چنان غرق عبادت معبود می شد که انسان را تحت تأثیر قرار می داد. به نماز که می ایستاد خوف بر تمام وجودش سیطره پیدا می کرد و رنگ چهره اش عوض می شد؛ الذین فی صلاتهم خاشعون.
دوست داشت طلبه شود. افسوس می خورد که چرا نرفته است طلبگی بخواند؛ می گفت؛ ای کاش در لباس روحانیت بودم! آن گاه بهتر می توانستم حرف هایم را بزنم.
با شیرودی برای براندازی رژیم شاه فعالیت می کردند. پایگاه شکاری خاطره های بسیاری از دلاوری این دو یار دارد که چگونه بی هیچ هراسی خطر را به جان می خریدند. بارها تحت بازجویی ساواک قرار گرفت و هر بار از دست آنها فرار کرد. بارها در جریان تظاهرات کتک خورد. می گفت: این باطومی که من خوردم، چون برای خدا بود، شیرین بود. من شادم از اینکه می توانم قدمی بردارم و این توفیقی است از طرف پروردگار.
جنگ که شروع شد، کشوری کار خودش را خوب می دانست. دفاع از میهن و اسلام خستگی را خسته کرده بود و از سختی راه هراسی نداشت. می گفت: «تا آخرین قطره خون برای اسلام و اطاعت از ولایت فقیه خواهم جنگید.))
خاطرهای از شهید كشوری
یك شب كه تعدادی از خلبانها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یكی میگفت: من به خاطر حقوقی كه به ما میدهند میجنگم، یكی دیگر میگفت من به خاطر بنیصدر میجنگم. یكی میگفت من به خاطر خودم میجنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران میجنگم. شهید كشوری گفت: من همه اینها را قبول ندارم تنها چند تا را قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا میجنگم .
ترکشی به سینه اش نشسته بود. منتظر آخرین عمل جراحی بود، اما بلند شد که برود. گفتند بمان تا پس از عمل جراحی مرخص شوی. جواب داده بود:
وقتی اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمی خواهم!
صندوق کمک به فقرا ایده ای بود که کشوری با چند تا از دوستان در پایگاه راه اندازی کرد. از فقرا که سخن می گفت، اشک بر گونه اش سرازیر می شد. خود را در مقابل آنها مسئول می دانست. حرف هایش خیلی به دل می نشست.
صبحانهای كه به خلبانها میدادم، كره، مربا و پنیر بود. یك روز شهید كشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله. گفت: شما در یك منطقهی جنگی در مهمانسرا كار میكنید. پس باید بدانید مملكت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی به سر میبرد. شما نباید كره، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است كه ما باید با توپ و تانكهای دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمیشود ما این گونه غذا بخوریم. شما باید یك روز به ما كره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از اینها استفاده كنیم وگرنه این اصراف است.
در جبهه هر بار كه از مریم ۳ ساله و علی ۳ ماهه اش صحبت می شد، می گفت: آنها را به اندازه ای دوست دارم كه جای خدا را در دلم، تنگ نكنند.
با پیروزی انقلاب اسلامی، درگیری در كردستان شروع شد. احمدكشوری جزو هیأت همراه دكتر چمران بود كه با هم به كردستان رفتند. شهید شیرودی هم به پایگاه منتقل شده بود و خیلی زود، با او صمیمی شد و در تیم او قرار گرفت. خبر درگیری های شدید پاوه می رسید و دكترچمران در محاصره مزدورهای وطن فروش قرار گرفته بود. تیم پروازی احمد، نخستین گروه عملیاتی بود كه راهی كردستان شد. ما به اتفاق شهید سهیلیان وارد منطقه شدیم. با حملات پی درپی، دشمن را تار و مار كردیم و دكتر چمران و گروهش را از حلقه محاصره دشمن بیرون آوردیم. پاوه هم نجات پیدا كرد.
به روایت سرهنگ خلبان ((حمیدرضا آبی))
همرزم او درباره وضعیت هوانیروز در جنگ می گوید: «وقتی در كرمانشاه بودیم، حراست منطقه وسیعی از شمال غرب كشور كه از پایگاه كرمانشاه شروع می شد و تا آبدانان ایلام ادامه داشت، به عهده پایگاه هوانیروز كرمانشاه بود. حراست منطقه سرپل ذهاب برعهده سهیلیان و شیرودی و از منطقه سرپل ذهاب تا مهران برعهده احمد كشوری بود. احمد، تیمهایی تشكیل داده بود به نام «بكاو و بكش» یعنی بگرد و دشمن را پیدا كن و او را بكش .در یكی از مأموریت های روز های نخست جنگ، برای عقب راندن دشمن كه حد فاصل قصر شیرین تا سرپل ذهاب را جلوآمده بودند، وارد منطقه شدیم. دشمن با ستون بسیار عظیمی كه شامل ادوات زرهی، خودرویی و پرسنلی بود، به طول دو كیلومتر در جاده به راحتی در حال حركت بود. آنها از قصر شیرین وارد خاكمان شده بودند و به سمت سرپل ذهاب در مسیر مشخصی پیشروی می كردند. عشایر منطقه، اطلاعاتی را درباره این جابه جایی به ما دادند. وقتی به منطقه رسیدیم، احمد گفت: « نباید ساكت باشیم. هر طور شده باید جلوی پیشروی آنها را بگیریم.» با سه هلیكوپتر كبرا و یك هلیكوپتر ترابری از قرارگاه به سمت منطقه پرواز كردیم، در حالی كه هیچ آشنایی با منطقه نداشتیم و نمی دانستیم باید از كدام محور، وارد منطقه شویم و تا نزدیكی هاي ستون دشمن پیش رفتیم و از پهلو با ستون آنها مواجه شدیم.وحشت كردیم كه چرا تا این حد، جلو آمده اند. كسی جلودار شان نبود. هنگام روبرو شدن با آنها فكر كردیم در اطراف ستون، تیم های گشت گذاشته اند. چون وقتی ستون بخواهد در منطقه ناشناسی حركت كند، تیم گشت در اطراف می گذارند كه از جایی ضربه نخورند. تا هفتصد متری ستون جلو رفتیم و شناسایی كامل را انجام دادیم. احمد در یك لحظه به عنوان لیدر (راهنما) تیم گفت: ((اول و آخر ستون را بزنید كه مشكوك بشوند و همهمه ای بین آنها بیفتد و وقتی سرشان شلوغ شد، روی آنها آتش اجرا می كنیم)) هلیكوپتر خلبان سراوانی به موشك تاو مجهز بود. ایشان اول و آخر ستون را مورد هدف موشك های خود قرار داد. ستون نظامی دشمن، سنكوب كرد و هر چه مهمات داشتیم، روی سرستون ریختیم وقتی این تصمیم را گرفت كه دشمن را در محاصره بگیرند و به سروته ستون دشمن آسیب بزند، همه فهمیدند كه فقط با این شیوه، می توانند آن همه نیروی دشمن را نابود كنند. هلیكوپتر كبرا مانور می داد و حمله می كرد و بر سر دشمن، آتش می ریخت و تیر انداز های دشمن، سرگردان مانده بودند كه این چه شبیخونی است كه از هوانیروز خورده اند! وقتی تیم آتش و گروه پروازی احمد، با هلیكوپتر های شكاری به منطقه برگشتند، غوغایی را در منطقه دیدند. ستونی كه هیچ كس حریفشان نمی شدو میخواستند به قلب ایران بزنند، زمینگیر شده بود و این ضربه را از خوشفكری احمد خورده بود. نیروهای دشمن پس از این شكست مجبور شدند تا اطراف نفت شهر عقب نشینی كنند و از مرز خارج شوند.
نحوه ي شهادت
احمد فرماندهی تیم آتش هوا نیروز دراستان ایلام را به عهده داشت و بارها در هوای ابری و بارانی پرواز مي كرد سرانجام عشق به ولایت او را تا ملکوت راهی کرد در پانزدهم آذر 59 بعد از یک عملیات موفق، در تنگه بنیا میمك ایلام هلی کوپترش مورد اصابت راکت های دو میگ قرار گرفت. با اینکه هلی کوپترش داشت در آتش می سوخت، توانست آن را به خاک خودی برساند، اما دیگر مجالی نمانده بود، کشوری هم رفت.