عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 123
:: باردید دیروز : 89
:: بازدید هفته : 234
:: بازدید ماه : 2107
:: بازدید سال : 70696
:: بازدید کلی : 228917

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

چهار شنبه 2 مهر 1393 ساعت 19:52 | بازدید : 520 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

بسیجی بی سر خمینی، شهید رضا شاکری

سیدالشهدای گردان حمزه

شکرانه شهید شاکری با اهدای سرش + تصاویرمنتشرنشده ازپیکر بی سر شهید

 
 

من تو طویله مشغول دوشیدن گاو بودم. یهو دیدم بلندگوی مسجد خبر شهادت، شهیدی رو اعلام  می کند با ظرف شیر اومدم بیرون، خوب گوش دادم دیدم میگه: رضا شاکری...سست و بی حال شدم؛ شیر از دستم افتاد و و بچه ها مرا گرفتند…آخرین باری که داشت به جبهه می رفت، آمد منزل ما، پدرش نبود مرا از حوض حیاط دوش گرفت و تا ایوان خانه برد و گفت: مادر جان زحمت شیر دادن تو فراموشم نمی شود.

 
 

یک جان دارم اما ده بار خدا این جان ناچیزم را بگیرد ولی امام ما سالم بماند و راضی نیستم کوچکترین ناراحتی امام داشته باشد.

کوچیکتر که بودم شنیده بودم، آخرین باری که شهیدشاکری از جبهه برگشته بود، سر در بدن نداشت.  هر وقت پسر شهید(آقاجوادشاکری) رو هم که می دیدم یاد باباش می افتادم و به رفیقام که جواد رو نمیشناختن اینجوری معرفیش میکردم: این پسر همون شهیدی ست که باباش سر نداشت...                                                                                                                         چند روز قبل بود برای نماز به مسجدصبوری قائمشهر رفته بودم، جانبازعزیز حاج ناصرعلی نژاد المشیری رو دیدم. بهشون گفتم: حاجی میخام تو وبم رو شهید شاکری کار کنم. ایشون هم خیلی راهنماییم کرد.(خدا، حفظش کنه)                                                                                                                            خلاصه اینکه رفتیم کنگره شهدا و بازهم مزاحم آقامفیداسماعیلی شدیم وبا همکاری آقای نورشاد پرونده شهید شاکری رو مطالعه کردیم...                                                                                                راستشو بخاین خودم هم اصلاً دوست نداشتم این عکسها رو تو وبم بزارم خیلی برام سخته، ولی مثل اینکه یه سری آقایون، دهه 60 رو کلاً فراموش کردن. میخام یادشون بندازم که اونطوری دسته گلهای خمینی پرپرشدن و اینطوری اونا...                                                                                                                    بغض گلومو فشرده یه حسی بهم میگه: نزن این عکسها رو. ولی بازهم با شرمندگی پشت سیستم نشستم و به نام نامی حضرت عشق روح الله کبیر شروع به کار کردم.

 

 

 

پدرشهید می گوید: در سال 1329 به دنیا آمد پدربزرگش  آقا ابراهیم به عشق امام رضا(ع) نامش را رضا گذاشت...از همان کودکی مرا در امور کشاورزی کمک می کرد و چون فرزند اول خانواده بود از بچه های دیگر هم مراقبت می کرد.

 
 

در سال 1354 با شركت در جلسات مذهبی شهرستان بابل فعاليت عليه طاغوت را عملاً آغاز می‌كند و به خاطر انجام فرايض دينی و حفظ شعائر مذهبی و برخورداری از حس مسئوليت اجتماعی بعنوان فردی شاخص و مذهبی در محل كار و زادگاهش مطرح می‌شود و در دوران انقلاب اسلامی با عشق به امام و تنفر از رژيم منحوس پهلوی فعاليت چشمگيری در توزيع اعلاميه‌های امام خمينی (ره) و شركت در تظاهرات شهرستان بابل و قائم‌شهر انجام می دهد.

مادرشهید می گوید: یادم می آید که قبل از انقلاب بود، آقارضا هم علاقه زیادی به امام(ره) داشت و محاسنش رو بلند می کرد. یک روزی وقتی به محل کارش در اداره برق بابل می رفت دستگیرش کردند. محاسنش را می کشیدند و می گفتند: خال خالش را می کنیم، خودت بتراشش.

 
رمضانعلی قاسمیان(دایی شهید) می گوید: قبل از انقلاب از تهران نشریه های امام(ره) را می آوردند و ایشان اعلامیه ها را پخش می کردند وحتی در هفتم محرم یکی از همین سالها بود که از ایشان نشریه ها و اعلامیه ها را گرفتند و دستگیرش کردند. و ایشان با انبردست خودش را نجات داد. و سخت دنبالش بودند و قصدجانش را داشتند.
 

همسرشهید می گوید: در دوران طاغوت، شهید بسیار فعالیت می کردند و با منافقین درگیر می شدند و بارها دستگیر شدند و کتک می خوردند.

 

شهيد شاكری با آگاهی كامل وخشم نسبت به رژيم پهلوی در اثنای مبارزه در كنار دوستان خود در روستای المشير در چند مرحله با عوامل ناآگاه رژيم درگير شده كه در اين رابطه تحت تعقيب مأمورين ساواك قرار گرفته بود. در شهرستان بابل به دليل فعاليت‌های سياسی مأمورين ساواك او را دستگير می نمايند كه پس از چندی آزاد می‌گردد. رضا در سال 1356 بعلت علاقه وافر به مراكز مذهبی و روحانيت، به همراه مرحوم حجت الاسلام بابايی در ترميم و بازسازی مسجد مسلم ابن عقيل روستای المشیرقائمشهر داوطلبانه و خالصانه نقش موثری ايفاء نمود و نسبت به برق رسانی و سيم‌كشی منازل افراد محروم روستای المشير بطور داوطلبانه و رايگان اقدام می‌نمود.

 

در سال 58 از بابل به اداره برق شهرستان قائم‌شهر انتقال يافته وبا شناسايی دوستان مذهبی و انقلابی به اتفاق يكديگر به فعاليت‌های خود ادامه می دادند به گونه ای كه با همكاری آنها اقدام به تشكيل بسيج و پايگاه مقاومت اداره می نمايند. همزمان در روستا با نيروهای مذهبی و انقلابی فعاليت داشت و در قالب عضويت پايگاه مقاومت بسيج و انجمن اسلامی همكاری می‌نمود از طرفی چون رضا درمنطقه سيدمحله قائم‌شهر سكونت داشت با نيروهای حزب‌الهی حسينيه اباذر سيدمحله در تشكيل انجمن اسلامی و پايگاه مقاومت همكاری نزديكی داشت. همچنین رضا در دوران مبارزه با گروه‌های منحرف و منافقين شهرستان قائم‌شهر و درگیری های پل هوایی نقش فعالی داشت.

 

 

 

مادرشهید می گوید: به خواهرش که سه سالش بود نماز خواندن را یاد می داد. اکثراً به نماز جمعه ساری می رفت.                                                                                                                                بعداز شهادت رضا خواب دیدم (حاج محمدجعفر) به خانه ما آمده و می گوید: آقارضا دارد می آید من وقتی دم درب رفتم رضا وارد خانه شد و وضو گرفت،سجاده را پهن کرد و به نماز ایستاد. در همین حین یک خانمی آمد و به من گفت: خاله پسرت سر نداشت. رضا نماز را تمام کرد و گفت: چه کسی گفت من سر نداشتم و بعد وقتی شروع کرد به نماز خواندن به من گفت: خانه شما مرحم است، مرحم لیلی و مجنون...من وارد اتاق شدم مرحم گرفتم وقتی دوباره آمدم او دیگر نبود.

 

گفت: ای دیوانه لیلایت منم             در رگت پنهان و پیدایت منم

 

سالها با جور لیلا ساختی                من کنارت بودم و نشناختی

 

در دوره طاغوت به سربازی رفت و حدود یکسال به خانه نیامد و من خواب دیدم که او را کشتند و لباسش را تکه تکه کردند.

 

من تو طویله مشغول دوشیدن گاو بودم. یهو دیدم بلندگوی مسجد خبر شهادت، شهیدی را اعلام  می کند با ظرف شیر آمدم بیرون، خوب گوش دادم دیدم میگوید: رضا شاکری...سست و بی حال شدم؛ شیر از دستم افتاد و و بچه ها مرا گرفتند.

 

خدا می داند تا وقتی که زنده هستیم می سوزیم!

 

آخرین باری که داشت به جبهه می رفت، آمد منزل ما، پدرش نبود مرا از حوض خانه مان دوش گرفت و تا سکوی خانه برد و گفت: مادر جان زحمت شیر دادن تو فراموشم نمی شود.

شهید رضا شاکری در وصیتنامه ملکوتی خود، چنین نقل می کند:

 

 

 

بنده علاقه زيادی داشتم كه از اوائل جنگ به جبهه روانه شوم ولی به علت ضعف بدنی و بيماری‌های جسمی نتوانستم به جبهه بروم؛ از اين جهت خيلی ناراحت بودم ترسيدم كه روزی از دنيا بروم كه يك بار به جبهه نرفته باشم و جواب خداوند و امام عزيز را چگونه بدهم؛

 

لذا نتوانستم تحمل ماندن در پشت جبهه را بكنم. مدتها دنبالش را گرفتم،‌ تا روزی نوبت بنده شد كه روانه آموزش نظامی اعزام به جبهه شدم و از اين بابت خيلی خوشحال شدم كه توانستم حداقل به اندازه خيلی كوچك دين خود را برای اين انقلاب و اسلام و خداوند بزرگ اداء نمايم بعد از انجام آموزشی به لشكر اسلام پيوستم. توفيق حاصل شد كه دوباره به سربازان اسلام بپيوندم و اينك روزی دارم وصيت‌نامه می‌نويسم كه در جبهه و سنگر هستم و چند ساعتی به شروع عمليات مانده خدا می‌داند كه قلبم برای اين همه آواره ها چگونه می‌زند انسان بايد بيايد اين جنايت های صداميان را ببيند كه چگونه مردم مسلمان جنوب و غرب كشور را آواره كردند.

شهید شاکری برای اولین بار در سال 1362 بعنوان نيروی رزمی به جبهه‌ها اعزام شد و در منطقه دهلران در عمليات والفجر 6 بعنوان رزمنده شركت نمود. كه پس از بازگشت با روحيه‌ای شاداب و خندان می گفت: در منطقه كاملاً‌حالم خوب بود و ديسك كمرم بهبود كامل يافت.

 

شهید مجدداً قبل از عمليات والفجر8 به جبهه اعزام شد و در گردان حمزه سیدالشهداء لشکر25کربلا حضور یافت و درهمین عملیات والفجر8 براثر اصابت گلوله مستقيم توپ در تاريخ 25/11/64 در جاده فاو-بصره به همراه شهیدان سادات نیا و خانلری، همچون مولايش امام حسين(ع) سرش از بدن جداگرديد و به شهادت رسيد.

نصرالله شاکری (برادرشهید) می گوید: یک شب قبل از شهادت آقا رضا خواب دیدم که من و آقارضا درمیدان جنگ هستیم و هرکدام یک اسلحه دستمان هست و با همدیگر با آتش و حرکت به سمت دشمن تیراندازی می کنیم ناگهان در همین حین دیدم تیری به وسط پیشانی آقارضا خورد و از حرکت باز ایستاد و من به سمتشان رفتم، دیدم که آقا رضا شهید شده ناگهان از خواب بیدار شدم و انگار به من الهام شده بود که آقارضا شهید شده است. دقیقاً فردای آن روز ایشان شهید شد و بعد از چند روز خبر شهادتش به ما رسید.

 

خوابی خود شهید دید که در دفترچه یادداشتش نوشته بود. یک شب قبل از اینکه این خواب را ببیند آنها را برای عملیات آماده کرده بودند. شهید خواب می بیند پدرش به آنجا می آید و با هم روبوسی می کنند و بعد پدرش گریه می کند و می گوید تو نرو که به شهادت می رسی. ایشان گفت: نگران نباش هیچ گونه مشکلی پیش نمی آید. وقتی از خواب بیدار می شود از این قضیه نگران بود، که این چه خوابی بود؟ چرا پدرم ناراحت است؟

 

آخرین باری که می خواست به جبهه اعزام شود پسرش جواد که 2ساله بود را در بغل داشت وقتی می خواست برود مادرش بچه را نمی گرفت و می گفت: اگر می خواهی بروی بچه را هم با خودت ببر. بالاخره بچه را بغل دایی خودش(آقارمضانعلی قاسمیان) داد تا بتواند خلاص شود و با کاروان برود. انگار داشت پرواز می کرد.

حسین شاکری(برادرشهید) می گوید: دو روز قبل از شهادت آقارضا، خواب دیدم که ایشان با موتور تصادف کردند و سرشان به شدت زخمی شده و من به بیمارستان برای دیدنشان رفتم. دقیقاً چند روز بعد خوابم با شهادت آقا رضا تعبیر شد و من برای دیدن جنازه بی سر برادرم به بیمارستان ولی عصر(عج) قائمشهر رفتم.

همسرشهید می گوید: هر شب نماز شب می خواند و صبح ها قبل از نماز بیدار می شد و تا قرآن نمی خواند به اداره نمی رفت.                                                                                                   

شهید هر وقت دختران همسایه را بی روسری در کوچه می دید، پدرانه با آنها صحبت می کرد و می گفت: روسری بگذارید و گرنه خدا شما را دوست ندارد.

بسیار ساده زیست بود و ایشان زمانی که در انجمن اسلامی فعالیت می کردند. ما تکه ای موکت فقط در خانه داشتیم و فرش نداشتیم. یک روز به ایشان گفتم شما که در انجمن هستید اسم بنویسید و کالا یا فرشی دریافت کنید. در جواب گفت: حرفش را نزن این تکه موکت را هم می خواهم بفروشم و صرف مخارج انجمن کنم.

 

می گفت: تو دنیا هیچ کسی را جای امام(ره) نمی دانم. یک جان دارم اما ده بار خدا این جان ناچیزم را بگیرد ولی امام ما سالم بماند و راضی نیستم کوچکترین ناراحتی امام داشته باشد.

 

خیلی عاشق شهادت بو و اگر کسی شهید می شد سر نماز گریه می کرد و می گفت: چرا من لیاقت ندارم که شهادت نصیبم شود.

برای اولین اعزام قبل از اینکه برود خیلی خوشحال بود و آن شب را نخوبید تا صبح بیدار بود و هِی به ساعت نگاه می کرد و می گفت: کِی می خواهد روز بشود. نماز خواند و صبحانه را نوش جان کرد و آماده شد. آن شب پدر و مادر ایشان و پدر من هم منزل ما بودند و به ایشان می گفتند: چقدر عجله می کنی؟ ایشان گفتند: عجله نیست، نیرو زیاد است و اسم ما خط می خورد و زودتر باید برویم و در همین حین آقای سیدمحمد موسوی نژاد به دنبال ایشان آمدند و بعد گفتند: سریع تر برویم جا پر می شود و ما را نمی برند. خیلی خوشحال بود.

 

خیلی به خانواده های شهدا ارادت داشت و برای آنها ناراحت بود و می گفت: من به جبهه رفتم و برگشتم ولی عده ای به جبهه رفتند و برنگشتند وقتی من برگشتم بچه هایم و خانواده ام مرا دیدند خوشحال شدند و روحیه گرفتند ولی خانواده های شهدا چه حالی دارند؟ مدام به فکر آنها بود.

 

شهید از قائمشهر تا روستای المشیر تشییع جنازه شد و بسیار شلوغ بود و شهید اسدی روی ماشین نشسته بودند و سخنرانی می کردند. دختر دوم من کلاس اول بود و همیشه برای پدرش نامه می داد و همیشه می گفت: بابا کِی می آید؟ و وقتی فهمید پدرش شهید شد از قائمشهر تا المشیر جیغ می زد که من بابایم را زنده می خواهم. چرا بابا شهید شد. اینجا بود که من به یاد حضرت رقیه(س) افتادم.

 

بعد از شهادت پدر بچه ها خیلی ناراحت بودند و همیشه لج می کردند و از من پدر می خواستند. جواد2ساله ام، تا شش ماه وقتی که می خوابید در خواب بیدار می شد و می گفت: بابا کجاست؟ عکسی از پدرش را به او نشان می دادم، جواد عکس را بغل می کرد و بی خیال می شد و وقتی عکس را از او می گرفتم لج می کرد و دوباره عکس را به او می دادم آرام می شد. بسیار وابسته به پدرش بود.

 

آخرین باری که داشت اعزام می شد خیلی سفارش می کرد می گفت: بچه هایم را خوب نگهداری کن و به درس و حجابشان بیشتر برس. زمانی که از سر کوچه می خواست رد بشود قرآن بالای سرش گرفتم و هنگامی که از کوچه رد می شد یک قدم به جلو می رفت و دوباره به پشت سرش نگاه می کرد، و بچه ها را نگاه می کرد. چندبار این کار را تکرار کرد و بعد به من گفت: از مدرسه برای بچه ها اجازه بگیر و آنها را به بدرقه ی من بیاور. من گفتم: بچه ها کوچک هستند. آنجا بسیار شلوغ است. دوباره ایشان گفتند: نه حتماً برو از مدرسه بچه ها را بیاور. دختر بزرگم فرشته وقتی پدر را در لابه لای جمعیت دید بسیار گریه می کرد تا اینکه پدرش رد شد.

رمضانعلی قاسمیان(دایی شهید) می گوید: بعد از شهادتش خواب دیدم که به من می گوید دایی جان فکرنکن که من شهید شدم بلکه من زنده ام و شما کم کاری نکنید و همچنان فعالیت داشته باشید.

فرازهایی از وصيت نامه ملکوتی سیدالشهدای گردان حمزه لشکر ۲۵کربلا

بسيجی شهيد رضا شاكری

 

 

 

لااله الاالله، محمدرسول الله، علی ولی الله، معبودم الله، هاديم رسول الله، كتابم كلام الله، امامم بقيه الله، راهم سبيل الله، هدفم لقاء الله، بر زبانم ذكر الله، در نهانم حب الله، حزبم الله، رهبرم روح الله، و به نام الله ما پيروز هستيم...

 

 

 

بياد آوريم كه ما چگونه در زير ظلم و ستم و فساد طاغوت بسر می برديم؛ حتی می خواستيم نمازمان را در مساجد بخوانيم به ما می‌خنديدند در چنين جوی امام عزيز، آن مرد بزرگ جهان،‌آن مجاهد خستگی ناپذير وآن اسوه مقاومت با ندای الله اكبر برظلم و جور ستم‌شاهی تاخت و مانند كوه ايستاد؛ خم به ابرو نياورد؛ جامعه را رهبری كرد طاغوت و طاغوتچه‌ها را نابود كرد و ملت رنج ديده ايران را نجات داد؛ اگر امام نبود خدا می داند كه ما سرازچه فسادهايی در می‌آورديم... 

 

 

 

ای كافران شرق و غرب بدانيد كه نور خدا خاموش شدنی نیست. ما از مال و زندگی و فرزندان خود گذشتيم و خون خود را در راه اين انقلاب و اسلام و قرآن عزيز و امام می‌ريزيم تا به اين انقلاب اسلامی ايران آسيبی وارد نشود اين انقلاب را به صاحب اصلی‌اش امام عصر(عج) ارواحناله الفدا بسپاريم...

 

 

 

اين انقلاب، انقلاب نورانی است كه ما را از تاريكی نجات داده چنانکه انقلاب پیامبر(ص) نوری بود که در تاریکی های قريش تابيد و روشنايی بخشيد...

 

 

 

البته شهادت لياقت و سعادت می‌خواهد؛ شهادت نصيب كسانی می شود كه در برابر قانون خداوند بزرگ مطيع باشند و امر ولايت فقيه را اجرا نمايند آری ای ‌برادران مردن حق است پس چه بهتر كه مردن در راه خدا باشد و علی ابن ابی طالب(ع) محراب را با خون سرخ خود رنگين كرد و امام حسين سالار شهيدان در صحرای كربلا به استقبال شهادت رفت وبا آغوش گرم شهادت را پذيرفت. ما كجا و آنها كجا؟ يك دنيا فاصله است. ولی ما درس را از او آموختيم.

 

 

 

 آری مرگ، برفرزندان آدم نوشته شده و برايش زينت قرارداده شد، آن اندازه گردن بند برای زن جوان زينت است مرگ با شرافت يعنی مرگ در راه خدا مايه افتخار است. من چقدر مشتاقم كه ملحق شوم بر پيشينيان بزرگوارم حسين ابن علی(ع)...

 

 

 

الهی ما همه بيچاره‌ايم و تنها تو چاره‌ای و ما همه هيچ كاره‌ايم و تنها تو كاره‌ای بحق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرينت نورم ده خدايا وای بر من كه اگر دستم را نگيری و اگر رهايم كنی در ظلمتكده هوی و هوس فرو خواهم رفت و از جمال، جمال آفرينت دور خواهم ماند. خدايا ما را نجات ده كه نجات دهنده تویی...

شادی روح همه شهدا فاتحه ای با صلوات...




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: